کد خبر : 34681
تاریخ : 1399/10/14
گروه خبری : سیاسی

مردم از حاج‌قاسم سلیمانی می‌گویند/ بخش دوم

خدایا ما چیزی جز خوبی از او ندیدیم

سپهرغرب، گروه - سمیرا گمار : بعد از شهادت سردار دل‌ها خیلی‌ها از حاج قاسم سلیمانی گفتند؛ چپی‌ها و راستی‌ها، نخبگان، روشنفکران، هنرمندان، سلبریتی‌ها و... اما ما در نخستین سالگرد شهادت سردار سلیمانی پای حرف‌های مردم نشستیم. مردمی که با تمام اختلافات، سلیقه‌های دینی، اخلاقی، حزبی و غیره از آن روز سهمگین می‌گویند؛ از 13 دی‌ماه 98 و داغی که تا ابد بر دل‌هایشان نقش بست.

*خلاصه که من نمی‌خوام باور کنیم قهرمان بچگیامون رفته...

شما شاید ندونین، من کرمونی‌ام! یعنی جدای از قلب و روحم، خاک هم منو می‌کشه به سمتش. ما از بچگی معلم‌هامون، باباهامون، دوستای باباهامون، آشناهامون، خاطره تعریف می‌کردن برامون، یه خاطره توش بود، که می‌گفتن یکی هست اسمش قاسمه، بهش می‌گفتن قاسم لودر دزد!

بعد ما چشم‌هامون گرد می‌شد خب چرا دارن برای ما خاطره دزدی تعریف می‌کنن!

بعد می‌گفتن بابا اینقدر شجاع بود زمان جنگ می‌رفته سمت عراقی‌ها، لودرهاشونو می‌دزدیده، می‌آورده اینور

یعنی خلاصه ما خیلی هم بخوایم از دستش در رفته باشیم و نشنیده بگیریم، شاید صد بار که زیاده اما ٣٠-٤٠ بار این داستان رو از آدم‌های مختلف و به شکل‌های مختلف شنیدیم.

بعضا ذوق بود، بعضا هم ای بابا دوباره فلانی شروع کرد به خاطره گفتن، بابا جان ما اینا رو از بَریم، خودمون بلدیم یه چیز جدید بگو!

حالا راست و دروغش رو نمی‌دانم، ما از بچگی کارتون ندیدیم، یعنی ما اصلا اهل پای تلویزیون نشستن نبودیم، دائما تو کوچه بودیم، شلوارهامون قسمت سر زانوییش سوراخ بود، این‌قدر که تو کوچه وسط فوتبال زمین می‌خوردیم، یعنی ما قهرمانمون بت‌من و سوپر‌من نبود.

اصلا ما هری پاتر نخوندیم، یعنی فوقش مادرمون می‌گفت هی پسرم بیا خونه، یه لقمه نونی بخور، آخرش می‌میری اینقدر با شکم خالی دنبال این توپ می‌گردی!

اصلا ما قهرمانمون تو تلویزیون نبود، ما کمی تا قسمتی فرق می‌کردیم با بچه‌های تهران و فلان و بیسار یعنی راستش خودمان هم نمی‌خواستیم.

حتی یادم میاد اون موقعی که پلی‌استیشن‌وان اومده بود، پدر مادرمون طی یک تصمیم فوق سری برای برچیدن پای ما از کوچه و دنبال آن توپ توی اون آفتاب وحشتناک دویدن، نشست فوق‌العاده برگزار کردن و نتیجه‌اش هم این شد که پدرمان زنگ بزند به دوستش و بگوید عیسی خان از بندر این‌دفعه میای، برای این پسر ما هم یه آتاری‌ای، ماسماسکی، پلی استیشنی چیزی بگیر بیار! ولی خب ما که اهل این قرتی‌بازیا نبودیم، یعنی ما کلا اهل نشستن نبودیم که ببینیم بقیه برامون تصمیم بگیرن.

خلاصه ما بزرگتر که شدیم هم همون بودیم یادمه دبستان که بودیم می‌گفتن برین راهنمایی دیگه دست از این کاراتون ورمیدارین تو کوچه نمیرین، ولی خب کور خوندن، یعنی ما رفتیم تو راهنمایی، تو راهنمایی که نه، یعنی رفتیم پایه اول راهنمایی، باز هم قرارمون بود، که بابا مامانامون خوابیدن یکی بره تو کوچه همونی که توپ داشت دو سه تا شوت بزنه ماهاهم که مثل سوسک چسبیده بودیم به دیوار تا صدای توپ را به سریع‌ترین روش بشنویم و روی نوک پنجه‌مون راه بریم و بعد دستگیره در هال رو آروم بچرخونیم انگار که دستگیره قفل گاو صندوق بانک سوئیس است و کسی حتی خودمان که در فاصله 10 سانتی اش هستیم صداش رو نشنویم و بعد انگار از زندان‌های گوعاتمالا آزاد شدیم بریم تو کوچه و بعد یارکشی کنیم و فوتبال بازی کنیم. وقتی هم خسته شدیم بشینیم برای هم گنده بیاییم و بگیم پسر عمه من فلان‌کاره است و زن دایی من فلانجا استاد فلان دانشگاه است و اینها.

حتی با اینکه ما رو جنوبی نمی‌دونن اما بالاخره به جنوب نزدیک‌تریم، کم نمیاریم تو لاف زدن و گنده اومدن، اما ته تهش می‌رسیدیم که بابا اگر پسر عمه‌ات از دشمنش لودر دزدید قهرمان منه! نه که آمریکا درس میخونه و اونجا زن گرفته.

حالا شاید شما اصلا ندونین من چی می‌گم، اصلا امکان داره خودم هم نفهمم چون اصلا انگار تمام رویاهای بچگیم، تموم اون گنده اومدنا... تموم شد

خلاصه ما نمیخوایم باور کنیم، یعنی من نمیخوام باور کنم، قهرمان بچگیام رفته.

حالا شما خودتون میدونین، برای خودتون یه پا مرد و زن هستین، اصلا رفتین دانشگاه، مدرک دارین، تحصیل کرده‌اید، بالاخره شما بهتر می‌فهمین، همین.

امین؛ 32 ساله عکاس؛ تهران

*حاج قاسم من نیومدم اما تو اومدی...

خبر شهادت رو توسط مامانم که بیدارم می‌کرد شنیدم، مامانم از تلویزیون شنیده بود. گفت سردار سلیمانی با یکی که فرمانده حشدالشعبیه اسمش چیه مهندس؟ گفتم المهندس؟ آره شهید شدن... اتاق دور سرم می‌چرخید و بلاتشبیه جمله «علیکم بالاسیری» تو ذهنم وول می‌خورد. اولش کتمان می‌کردم گفتم مامان شایعه‌ست. اما گوشیم دستم بود و دنبال خبر بودم و اشکام میومد. اشکام دست خودم نبود وگرنه فکر می‌کردم شهادت که گریه نداره. من که بارها برای حاجی از خدا شهادت خواسته بودم و چقدر همین منو سوزوند...

از حدود ساعت 7 که فهمیدم همون‌جا نشستم و گوشی به دست فقط خبر و دلنوشته خوندم و اشک ریختم. با دوستام توی گروه حرف می‌زدیم و اولین نفر من بودم که فرستادم سلام بچه‌ها! تبریک و تسلیت و فقط اشک و بی‌تابی... خیلی‌ها تو گروه دوستیمون دیرتر فهمیدن و رفتن و اومدن ولی من تا ساعت10،11 گوشی به دست اشک می‌ریختم و سردرد شدیدی داشتم که دلم می‌خواست داد بزنم ولی به دوستانم که خیلی بدحال بودن روحیه می‌دادم که آرام گریه کنید! در خفا! دشمن رو شاد نکنید ولی دست خودمون نبود و شاید خودم از همه بدتر بودم. خانواده هم همینطور با این تفاوت که پای تلویزیون نشستن و تکون نخوردن و اشک و آه... بعد سه چهارساعتی تازه یه‌کمی خودمونو جمع کردیم.

با دوستام قرارگذاشتیم بریم نمازجمعه. اما خانواده نیومدن گفتن حالشون خوب نیست. همه بهت عجیبی داشتیم. حالمون خیلی بد بود. من چشمام گریه که می‌کنم زود باد می‌کنه و انقد گریه کرده بودم مثل قورباغه شده بودم! تو راه تو اتوبوس خیلی‌ها اشک می‌ریختن، هوا هم به شدت سرد بود و من همه‌چی رو عجیب می‌دیدم... خاکستری! با اینکه خودم گفته بودم در خفا گریه کنید نمی‌تونستم. تو راه و تجمع بعد از نمازجمعه عینک آفتابیمو زدم و فقط اشک... چه روزی بود... تلخ و مبهم. یه‌چیز تیزی وارد قلبمون شده بود و مثل مار به خودمون می‌پیچیدیم از درد.

در تشییع نبودم هیچ‌جا. دلشو نداشتم یا سعادتش، نمیدونم. اما چندروز بعدش دانشگاه مراسمی برگزار کرد برای بزرگداشت سردار برای کارکنان دانشگاه. من و دو تا از دوستانم هم رفتیم و تنها دانشجوهای جمع بودیم. همون روزی بود که توی همدان مراسم بود دور میدان. بعد از مراسم توی حیاط دانشگاه یکی از دوستام که تشییع رفته بود، یک شاخه از برگ‌هایی که روی تابوت حاج قاسم بود پنهانی بهم داد چون فقط برای من آوورده بود. من توی فضای مجازی از نشان جوان خیلی استفاده می‌کنم و دوستم رازشو می‌دونست. اون شاخه روی تابوت رو که بهم داد گفت این خیلی شبیه توئه! دیدمت یاد تو افتادم و کاش تو هم جاهای خوب خوب جوانه بزنی... من دیگه بلندبلند تو حیاط دانشگاه گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم... حاجی من بی‌معرفتی کردم ولی تو حواست بهم بود. من نیومدم اما تو اومدی...

تشییع نرفتم خب! ولی بزرگداشتی که توی همدان بود عجیب شلوغ بود و متفاوت و من بازم عینک دودی و اشک... گوشیمم گذاشتم رو ضبط که صدای اون‌روز همیشه برام ماندگار شه. اون عصبانیت و ناله‌های مردم... اون رجزهای دلی... روز عجیبی بود و ازدحام جمعیت شدید. تجمع دورمیدان بود و بعد مردم از بوعلی می‌رفتن به آرامگاه و بعد امامزاده عبدالله. من البته آرامگاه جدا شدم چون باید می‌رفتم محل کارم.

ولی بی‌نظمی بود یا خروش اجتماعی دلی مردم، نمی‌دونم. از میدان امام تا آرامگاه بوعلی مردم خودشون به دست کار بودن و شعار می‌دادن. صداهای پیچیده تو هم و شعارهای غیرواحد و متفاوت... مردم در هیچ چارچوبی جا نمیشدن انگار.

و اما از وصیت‌نامه حاج قاسم همه‌ش عجیبه. از شکر و سپاس‌های زیبای اولش که از نگاه زیبای او به اطرافش میاد تا حرف‌های عارفانه و رندانه‌ای که از دستان خالی و پاهای سست و اما امیدشون میگن، از صحبت‌های عجیبشون در مورد حفظ جمهوری اسلامی و ولایت فقیه و قسم سه‌باره‌شون که اگه خیمه ولایت آسیب ببینه چیزی از بیت‌الله‌الحرام، قرآن، کربلا و دیگر مکان‌های مقدسمون نمی‌مونه اما نکته‌ای که خیلی برام جالب توجه بود تذکرشون به علما و مراجع تقلید بود و چقدر غریبانه بود. «خامنه‌ای عزیز را خیلی تنها و مظلوم می‌بینم» و بعد در ادامه از لفظ باید استفاده می‌کنن که آقایون مراجع جامعه را به سمت ولی فقیه جهت دهند. راستش این قسمت برام قشنگترین و حیاتی‌ترینه. برداشتم این بود که سرداری که مصداق رحماء‌بینهم بود چقدر بی‌تعارف و صریح تذکر می‌دن که دین بی‌سیاست نمی‌خواهیم، دین بی ولایت فقیه ارزنی نمی‌ارزه. برام عجیبه و دوست‌داشتنی که کسی که خونش این‌قدر مختصات دنیارو به هم ریخت، به آقایون مراجع نشسته در قم، تذکر صریح بده که به خودتون بیایید!

و کلام آخر اینکه ما با آمریکا پدرکشتگی داریم و نسل به نسلمونو با همین نفرت تربیت می‌کنیم ان‌شاءالله.

عطیه، مهندس برق، 25 ساله همدان

*خیلی جالبه که حاج‌قاسم تو وصیت‌نامه‌شون مراجع و علما رو خطاب قرار دادند

خبر شهادت سردار رو بعد از نماز صبح تو فضای مجازی دیدم، ولی باور نکردم، بعد تو اخبار دیدم و شوکه شده بودم؛ تا یکی دو ساعت فقط نشسته بودم و باورم نمی‌شد و بعد از حدود نیم ساعت ناخوداگاه اشکم سرایز شد. پدر و مادرم تا سه روز پای تلویزیون گریه میکردن و دوستانم با ناباوری و غصه بی‌حد و اندازه درباره شهادت ایشون صحبت می‌کردن.

همون روز بعد از نماز جمعه راهپیمایی اعتراضی بود که شرکت کردیم و بعد هم با دوستانم رفتیم تهران برای مراسم تشییع؛ ساعت 4 صبح رسیدیم و اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد موکب‌های کنار خیابون بود، اون تعداد جمعیت تعداد تو اون ساعت از صبح خیلی عجیب بود. نماز پشت سر آقا و گریه ایشون سر نماز جیگرمون رو سوزوند؛ مردم انگار عزیزترین فرد زندگیشون رو از دست داده بودن که این طور از همه قشر و حزب و سلیقه‌ای اونجا حضور داشتن. اون قسمت از وصیت نامه‌ سردار که علما و مراجع تقلید رو خطاب قرار داده بودن هم برام جالب بود؛ اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک

حاجیلو، کارشناس حقوق، همدان

*با گریه گفت من باید میومدم وظیفه‌ام بود...

من خبر شهادت رو از طریق فضای مجازی فهمیدم، شوکه شدم، رفتم پرس‌و‌جو کردم ببینم راسته؟ وقتی که تایید شد دیگه نتونستم جلوی اشک‌هامو بگیرم، خانواده رفته بودن سفر تماس گرفتم بهشون گفتم اونها هم حالشون خیلی بد شد، باور نمی‌کردن... من از اون روز به جز گریه‌هام چیزی تو ذهنم نمونده. من ساکن مشهد هستم؛ پیکر سردار که اومد مشهد با دوستان رفتم تشییع؛ ساعت 2رسیدم، خیابون‌ها شلوغ بود جوری که از نیمه راه مسیرها بسته شده بود، جمعیت خیلی زیاد بود نه تنها خیابون‌ها، حتی پشت بام‌ها و سقف ایستگاه اتوبوس، مترو هم پر از جمعیت بود. چیزی توجه همه و من جلب کرد حضور افراد باعقاید و سن‌های مختلف بود. حتی هیئت‌های کشورهای دیگه هم بودن؛ افغانستان و پاکستان و... یک نفر که نمیتونست راه بره با صندلیش اومده بود؛ هیچ‌وقت یادم نمیره از یک خانمی پرسیدن چرا با این حالت اومدی؟ با گریه گفت من باید میومدم وظیفه‌ام بود.

وقتی پیکر سردار رسید یک اتفاق جالب افتاد آسمان به وضوح تیره و روشن شد، یک دسته پرنده اومدن تو آسمون، قبلش هیچی نبود؛ چشم‌ها که به تابوت افتاد فقط صدای گریه می‌اومد؛ راستی شعار مردم اون روز بیشتر از همه مرگ بر منافق و مرگ بر نفوذی بود. آمریکا هیچ‌وقت مورد اعتماد نبوده و نخواهد بود. از وقتی که سردارشهید شده تنفرم از نفوذی‌های داخلی و منافقین بیشتر شده، همین!

فهیمه؛ 34 ساله حسابدار، مشهد

* شاگردم سر کلاس گفت بچه‌ها ما حق داریم ناراحت باشیم...

صبح جمعه حدود ساعت 6 من خواب و بیدار بودم که خواهرم وارد اتاق شد و به اون یکی خواهرم گفت «بدبخت شدیم سردار شهید شده» بلافاصله نشستم و گفتم خجالت بکش این چه شوخیه که می‌کنی، خواهرم قسم خورد که راست میگه، بعد گفت بیا شبکه خبر رو نگاه کن؛ همه گریه می‌کردن حتی اون برادرم که به شدت از نظام بیزاره! برادر بزرگترم اصلا حرف نمی زد آروم آروم اشک می‌ریخت. به حدی حالمون بد بود که یادمون نبود اون روز جمعه ست و نماز جمعه و راهپیمایی هست!

من معلم هستم، فردای اون روز کلاس و مدرسه رو سیاه پوش کردیم و دانش‌آموزام هر کدوم که عکس سردار رو داشتن آوردن و داخل کلاس نصب کردن حال بچه‌ها که 9 ساله هم بودن خیلی بد بود انگار که قهرمانشون رو از دست داده بودن، تا اینکه یکی از دانش‌آموزا بلند شد با بغض گفت بچه‌ها ما حق داریم ناراحت باشیم ولی باید تلاش کنیم که هرکدوم از ما یه سردار سلیمانی بشه.

بعد هم که با همسرم شب قبل از تشییع پیکر پاک ایشون از کرج رفتیم تهران و منزل خاله همسرم موندیم چون حدس میزدیم صبح با مترو نشه بریم و شلوغ باشه. مسیر، پر بود از جوان‌هایی که پیشانی بند یا پوستر سردار رو به مردم میدادن.

اون روز خیلی سخت بود؛ به‌ خصوص لحظه‌ای که حضرت آقا اومدن برای نماز، واقعا آرزوی مرگ کردم که ایشون چه حالی دارن، لحظه‌ای که ایشون گریه کردن صدای جمعیت اطراف ما از گریه زیاد تو خیابون پیچید...

بعد از خارج شدن پیکر سردار از دانشگاه ما هم از خیابونی که چندتا خیابون با دانشگاه فاصله داشت اومدیم سمت دانشگاه، نرده‌ها از فشار جمعیت شکسته بود، کلی کفش روی زمین بود؛ من زمان رحلت امام نبودم ولی مثل فیلم‌های اون موقع بود. روز سختی بود... حالا دیگه قطعا ما با آمریکا پدر کشتگی داریم.

زینب؛ 31 ساله معلم؛ کرج

*انگار اربعین بود

شهادت سردار رو از طریق تلویزیون شنیدیم خیلی شوکه بودیم. خانوادگی گریه می‌کردیم و خیلی نگران برای آینده ایران، تصمیم گرفتم هر جور شده به مراسم تشییع ایشون برم، با چند تا از دوستانم بعد از کلی پیگیری شبانه با یک مینی‌بوس راهی تهران شدیم، ساعت 5 صبح رسیدیم ترمینال جنوب رفتیم نماز خواندیم و بعد رفتیم سمت مترو. جمعیت خیلی خیلی زیاد بود انگار از اربعین کربلا خیلی بیشتر؛ از فشار جمعیت داشتم خفه میشدم و مرگ رو جلوی چشمام میدیدم. برام لذت‌بخش بود پشت سر رهبرم نماز خوندم موقع نماز گریه‌های بی امان مردم خیلی توجهم رو جلب کرد. بهترین وقت هم زمانی بود که فکر کردم پیکر حاج قاسم رو بردن و من ندیدم اما گفتن پیکر حاج قاسم داره میاد و اتفاقا از کنارم رد شد، خیلی حس عجیبی داشتم.

شیرزاد، 32 ساله ورزشکار، همدان

*حسی مثل مادر فرزند مُرده...

خبر شهادت حاج‌قاسم رو صبح زود از تلویزیون شنیدم همه شوکه بودیم و باور نمی‌کردیم، شروع کردم به پیام و تماس تلفنی با اقوام، انگار عضو عزیزی از خانواده‌مون رو از دست دادیم، همون روز موسسه‌ای که کار می‌کردم مراسم ختم و عزاداری گرفتیم با بچه‌ها برای سردار.

من ساکن تهران هستم و تشییع حاج‌قاسم رو با همکارم رفتم و کاملا غیر‌منتظره تا داخل دانشگاه هم رفتیم، حس مردم مثل مادر فرزند مرده، خواهر برادر مرده و برادر برادر از دست داده! انگار همه یتیم شدن، محشری بود، به قول حاج‌قاسم ما ملت امام حسینیم...

مروتی، 36 ساله کارشناس الهیئت، تهران

*همه می‌گفتن مگه میشه حاج‌قاسم رو بزنن...؟

صبح روز 13 دی تلویزیون رو روشن کردم برای دعای ندبه، زیرنویس رو می‌خوندم و باورم نمیشد، مثل دویوونه‌ها بودم! همسرمو بیدار کردم گفتم بیا ببین چه خاکی تو سرمون شد بیا ببین چی می‌نویسن.

شوک بدی بود همش گریه می‌کردیم نمی‌خواستیم باور کنیم می‌گفتیم شاید اشتباه شده تا خبر ساعت 7صبح رو شنیدیم... وای چه روز سختی بود انگار که از وجودمون یک چیزی کم می‌شد، تا شب اشکمون بند نمیومد.

عموم می‌گفت حال روزی رو دارم که بابام فوت کرده بود،

همه می‌گفتن آخه چرا؟ مگه می‌شه؟ تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با اینکه دخترم کوچیک بود بریم نماز جمعه و راهپیمایی، نمی‌تونستم خونه بمونم...

غفاری، 32 ساله کارشناس حسابداری، همدان

*راز اشک بر حاج قاسم ارادت او به سیدالشهداست

شب قبل از شهادت برای زیارت مزار شهدای قزوین و شهید سیاهکالی رفته بودیم قزوین. صبح بعد از شنیدن خبر شهادت سردار فقط بهت زده بودیم، بعدا که خبر از رسانه ملی اعلام شد، باز هم نمی‌خواستیم باور کنیم، اگر بگم هنوز هم در همان حالت شوک هستم شاید باورتون نشه.

چون مسافر بودیم فقط خبرها رو پیگیری می‌کردیم اون لحظه اصلا یاد خانواده نبودم؛ به گلزار شهدای قزوین رسیدم، اول به شهید بابایی عرض ادب کردم و شهادت سردار رو بهشون تبریک گفتم قلبا باور دارم که شهدا از دیدن هم در بهشت خوشحال می‌شن و حالا یکی از یادگاران جنگ به مقصد رسیده بود. بعد سر مزار سهید سیاهکالی رفتیم، انگار صدای گریه‌های همسرشون رو می‌شنیدم، با شنیدن خبر شهادت حاج قاسم بی‌حوصله شدم و دیگه سراغی از همسر شهید نگرفتم و به خودم قول دادم در فرصت مناسب‌تری به دیدنش برم. شهر قزوین حس و حال غریبی داشت، گویا کم کم آماده می‌شد تا خبر شهادت سردار رو در شهر با صدای بلند فریاد بزنه، بعضی از مغازه‌ها عکس سردار رو به روی شیشه‌ها زده بودن. دلم بی‌تاب شهرم شد. زیارتگاهی در گلزار شهدا بود، زیارت کردیم و سریع برگشتیم.

انگار هنوز خیلی‌ها خبر رو نشنیده بودند؛ غربت عجیبی رو دلم حس می‌کردم و در این لحظه‌های سرد و سنگین فقط به یک نفر فکر می‌کردم...

شب تشییع حاج‌قاسم همسرم به اتفاق دوستان هم‌رزم جبهه برای مراسم راهی شدن، موقع خداحافظی گفتم خیلی دلم می‌خواست من هم باشم، احساس وظیفه می‌کنم، ای کاش می‌شد ماهم شرکت کنیم؛ گفتن مراسم شلوغی خواهد بود با بچه‌ها اذیت می‌شید، ازشون خواستم نایب‌الزیاره باشن و سردار رو که دیدن سلام منو بهشون برسونن. با اشک چشم از هم خداحافظی کردیم، وقتی در رو بست، هق‌هق گریه امانم نمیداد، سمت گوشی رفتم یکی از دوستان پیامی داد و احوالی پرسید گفتم همسرم رفت و دلم همراه ایشون و بغضم بخاطر جاموندنم هست؛ گفت سردار هواتو داره که اشکاتون برای ایشون اینطور جاریه! ته دلم گفتم اگه هوامو داشت دعوتم می‌کرد برای مراسم تشییع! می‌خواستم براش همین جمله رو تایپ کنم که تلفنم زنگ خورد؛ همسرم بود! گفت: دوستان با خانواده اومدن یک صندلی خالی هست، می‌تونی خودتو برسونی؟ بدون اینکه ذره‌ای درنگ کنم گفتم الان حرکت می‌کنم.

فقط یه پیام به دوستم دادم که ممنون درست گفتی سردار هوای منو داره! نوشت چطور؟ گفتم دارم آماده می‌شم که برم برای مراسم.

برای اذان صبح تهران بودیم نماز صبح رو خوندیم و از میدان آزادی با مترو به میدان انقلاب رفتیم؛ موکب‌هایی آماده شده بود، چقدر بوی کربلا میداد، اربعین در ذهنمون تداعی میشد، سیل جمعیت بود که به سمت دانشگاه تهران حرکت می‌کرد.

مسیر رو بلد بودم چون در مقطع دکتری دانشجوی دانشگاه تهران بودم، بارها از انقلاب پیاده تا دانشگاه رفته بودم ولی اون‌روز قدم‌هام کند شده بود و پاهام به سختی یاری می‌کردن.

در کنار خیابان‌ها پوسترهای بسیار زیبایی از عکس‌های مقام معظم رهبری و حاج قاسم بین مردم توزیع می‌شد، چند پوستر زیبا از حاج قاسم رو برداشتم تا در مسیر به زائران بدهم و چند تا هم برای تعدادی از دانشجوهام به همدان بیارم.

وارد دانشگاه تهران شدیم، جمعیت زیادی از ابتدای صبح اومده بودن، مردم شعار می‌دادن و یکپارچه بغض وکینه بودن کینه از نامردمانی که خون پاکترین بندگان خدا رو مظلومانه به زمین ریختن؛ همه یک صدا فریاد میزن انتقام انتقام...

دو ساعتی گذشت تا مراسم نماز بر پیکر مطهر شهدا شروع بشه، نماز بیاد ماندنی و جانسوز اون روز هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره؛ رهبر انقلاب با اشک سه بار این جمله رو تکرار فرمودن «اللهم لا نعلم منه الا خیرا» با شنیدن صدای گریان رهبرم مردم همه یک‌پارچه اشک شدن و باریدن.

نماز که تمام شد بلافاصله مراسم تشییع شروع شد تا از دانشگاه خارج بشیم؛ زمان زیادی طول کشید بخاطر ازدحام جمعیت احساس کردم که تابوت مطهر شهید رو نخواهم دید، خیلی دلم می‌خواست چند قدمی رو پشت سرشون راه برم، وارد خیابان انقلاب که شدم ماشین حمل پیکر شهدا روبروم بود، الحمدلله رب العالمین.

داغ سردار بر دل‌ها ابدیه و قطعا برای خیلی‌ها پیش اومده و این حس عجیب همراهشون هست؛ هرگاه اسم شهید، عکس شهید یا صدای شهید رو می‌شنویم غربت و خستگی و نحوه شهادتش دلمون رو آتش می‌زنه و سر این اشک‌ها فقط یک چیزه که سردار دل‌ها نه تنها یک سرباز برای رهبرش بود که سربازی پر افتخار برای سالار شهیدان بود، ارادت ویژه ایشان به سید الشهدا (ع) و اهل‌بیت علیهم السلام موجب شده که مریدانش به محض دیدن عکسش و شنیدن یاد و خاطرش بی‌اختیار بر او اشک بریزن.

تنها چیزی که تونست ما رو برتحمل این داغ آروم کنه خبر مسرت‌بخش مقام معظم رهبری در دیدار خانواده محترم شهید، خطاب به زینب حاج قاسم بود که فرمودن «حاج قاسم در زمان ظهور حضرت حجت (عج) بازخواهند گشت» و چه خبری مسرت‌بخش‌تر از این؟ شهادتت مبارک سردار.

الف، ز استاد دانشگاه، همدان

*ما پدر از دست دادیم

صبح روز جمعه خواب بودم که با صدای پیامک گوشیم بیدار شدم پیام رو باز کردم از حوزه بسیج بود! «انا لله و انا الیه راجعون شهادت سردار سرافراز حاج قاسم سلیمانی را تبریک وتسلیت عرض میکنیم.»

هنگ کردم با خودم چند بار تکرار کردم حاج قاسم سلیمانی؟ حاج قاسم سلیمانی؟ حاج قاسم سلیمانی؟

باورش برام سخت بود با گریه دویدم و تلویزیون رو روشن کردم وقتی خبر شهادتش رو از تلوزیون شنیدم به خودم اومدم و تا ظهربا صدای بلند گریه می‌کردم، با همسرم تماس گرفتم و خواستم ببینم خبر رو شنیده یا نه؟ داشتم مقدمه‌چینی می‌کردم که بگم؛ خودش با بغض گفت می‌دونم و هر دو گریه کردیم. خواهرم می‌دونست که ما چقدر به حاج قاسم ارادت داریم از خونه مامانم بهم زنگ زد و گفت می‌دونی حاج قاسم شهید شده؟ گفتم بله، و باز هم بلند گریه کردم خواهرم هم گریه می‌کرد و بهم تسلیت گفت من هم به اون. مثل اینکه پدر خودمون رو از دست دادیم واقعا همین حس رو داشتم. به خاطر کار همسرم نتونستیم در تشییع شرکت کنیم و دلمون بی قرار بود که ای کاش ماهم اونجا بودیم و حسرت خوردیم. اما چند روز بعد همدان تجمع بزرگداشت حاج قاسم بود به میدان امام رفتیم و در مراسم شرکت کردیم تا جایی که خبر داشتم همه آشنایان و فامیل در اون مراسم شرکت کردن حتی کسانی که با نظام مخالف بودن!

چند روز بعد هم در مسجدمون مراسم بزرگداشت گرفتیم و خدا رو شکر در حد توان خودمون مراسم آبرومندی شد.

تاکستانی، کارشناس علوم تربیتی، 30 ساله همدان

* بعد از 6 ساعت پیاده‌روی از انقلاب تا آزادی موقعی رسیدم که یک ساعت بود پیکر سردار رفته بود قم!

صبح جمعه حوالی ساعت نه و نیم بود که با صدای فریاد بلند از خواب پریدم، صدای مادرم بود که گریه می‌کرد و داد می‌زد و می‌زد تو صورتش، اول فکر کردم خبر فوت کسی از نزدیکان رو تلفنی دادن، سریع رفتم و گفتم چی شده؟ گفت قاسم سلیمانی شهید شده، دیدم تلویزیون مجری داره صحبت می‌کنه تا نشستم رو مبل زیرنویس کرد شهادت حاج قاسم... محکم زدم رو زانوم، تا نوشت ابومهدی یکی دیگه کوبیدم، ضربان قلبم رفته بود بالا، اعصابم خورد، به یکی دو تا از رفقا که احتمال میدادم بی‌خبرن پیام دادم و بعد دوباره خوابیدم!

بیدار شدم شنیدم تظاهراته، رفتم و رسیدم وردی حسینیه امام، مردم شعار میدادن و می‌آمدن که ما هم با جمعیت همراه شدیم؛ بعد هم که رفتیم تهران برای تشییع و البته اونجا دوستان رو گم کردم!

شب حدوده ساعت یک رسیدیم حرم امام، ماشین رو پارک کردیم، تا حدوده سه نصفه شب تو مزار شهدا پرسه زدیم، بعد از استراحت و نماز، با مترو رفتیم سمت دانشگاه از لحظه‌ای که وارد خیابان شدیم جمعیت بود؛ نکته زیباش این بود که هر گروه (مثلا تیم یک باشگاه رزمی، هیئت، پایگاه و...) با پرچمشون در مراسم حضور داشتن و شعار می‌دادن.

کوچه‌هایی هم که از دانشگاه تهران جلوتر بود مردم با شروع نماز آقا، روبه قبله ایستادن و نماز خواندن، ما از یک کوچه داشتیم می‌رفتیم سمت دانشگاه تهران، قبله پشت سرمان بود و دانشگاه تهران روبه رومان، نماز که شروع شد برگشتیم و قامت نماز بستیم و جالب‌تر این بود که صفوف رو به جلو دائم در حال زیاد شدن بود؛ مسیر میدان انقلاب و آزادی خیلی طولانیه، بعد از 6 ساعت پیاده‌روی از انقلاب تا آزادی موقعی رسیدم به آزادی که یک ساعت بود پیکر سردار رفته بود قم! یاد اربعین کربلا افتادم، معرکه بود اما هواهم خیلی سرد بود.

بی نام...

*فقط دلم می‌خواست ماشین حمل پیکرهای مطهر رو ببینم

اون روز سالگرد پدربزرگم بود، ما رفته بودیم شمال منزل پدرم، ساعت 5 صبح، موقع نماز صبح، با گریه‌های خواهرم از خواب بیدار شدم و متوجه شدم؛ تو بهت و ناباوری بودم، وجودم پر از آشوب و التهاب شد، همه ما فقط اشک می‌ریختیم، بعد از چند ساعت عموم سراسیمه و سر زنان اومد. حالش خیلی بدتر از همه ما بود و همش می‌زد تو سر خودش و گریه می‌کرد.

همه فامیل مشغول مهیا کردن مراسم سالگرد بودیم و البته متاسفانه، من چون باردار بودم و حال جسمی خوبی نداشتم راهپیمایی رو نتونستم شرکت کنم؛ اما در مراسم تشییع در تهران، با این که شرایط مناسبی به خاطر بارداری‌ام نداشتم، از دکترم اجازه گرفتم و رفتم، دور از جمعیت قرار گرفتم و فقط دلم می‌خواست ماشین حمل پیکرهای مطهر رو ببینم و کمی آروم بشم که البته آروم نشدم و هنوز هم تمام وجودم پر از درد و غصه و البته خشم و کینه است.

روحی، کارمند، تهران

*آهی در درون دل

خبر شهادت رو از طریق فضای مجازی حوالی ساعت 7 صبح شنیدم؛ چون تازه از خواب بیدار شده بودم شوک عجیبی بهم وارد شد باورم نمی‌شد، همش با خودم کلنجار می‌رفتم؛ همسرم از بیرون اومد و خبر و بهشون گفتم که بگه نه دروغه... همه این‌ها در حالی بود که از حاج قاسم زیاد نشنیده بودم و چیزی نمی دونستم.

همون روز تو همدان راهپیمایی برگزار شد که شرکت کردم چون همش با خودم می‌گفتم این دِینی هست که باید ادا بشه؛ باورم نمی‌شد این همه جمعیت در این زمان کوتاه یک جا جمع بشن! واقعا راست میگن مردم ولایتمدار همدان الحق که بجا گفته شده! با این راهپیمایی در کنار غم و ناراحتی که داشتیم احساس غرور می‌کردم. اما متاسفانه نشد یعنی توفیق نداشتم که مراسم تشییع شرکت کنم، ولی بعدها که از دوستان شنیدم حسرت خوردم که ای کاش منم این توفیق رو پیدا می‌کردم. هنوز یک آهی تو دلم هست که هر وقت اسم سردار میاد از درونم بلند میشه...

پروین، 30 ساله مددکار اجتماعی، همدان

*امید و تکیه‌گاهم دور میدان آزادی غروب کرد

شب قبل از شهادت حاج قاسم بخاطر دندون دردی که داشتم نتونستم خوب بخوابم، حوالی 7 صبح بود خواستم ساعت رو از روی گوشی چک کنم، دیدم نتم روشن مونده و پیام یکی از دوستانم توی واتساپ رو دیدم که گفته بود بچه‌ها حاج قاسم رو شهید کردن! خشکم زد گفتم اشتباهه حتما، دویدم سمت پذیرایی تا تلویزیون رو روشن کنم تا برسم چندبار افتادم زمین و بلند شدم، تلویزیون رو روشن کردم در اوج ناباوری دیدم خبر موثق بوده! احساس کردم رسیدم آخر دنیا.

نمی‌دونم چرا، اما تک‌تک روضه‌هایی ک درباره عصر عاشورا شنیده بودم تو سرم پیچید؛ تو بهت و ناباوری بودم، با زمین خوردن من موقعی که می‌رفتم سمت پذیرایی خواهرم بیدار شده بود پرسید چی شده گفتم سردار سلیمانی شهید شده گلوم خشک شده بود، دنیا رو سرم می‌چرخید، بعدش سراسیمه خواهر هام، پدر و مادرم اومدن پذیرایی، خواهرم تو بهت بود باور نمی‌کرد، مادرم هم مدام می‌گفت کمرمون شکست و اشک می‌ریخت خواهر کوچکترم که 11 سالشه گریه می‌کرد و همش گوشی من رو نگاه می‌کرد و خبرها رو چک می‌کرد و می‌گفت دروغه! پدرم ما رو دلداری می‌داد که زمان جنگ شهید کاوه، بروجردی و... شهید شدن، انگار برامون روضه می‌خوند انگار خبر شهادت تک‌تک اون‌ها رو یک‌جا بهمون دادن، اما نه ما آروم شدیم نه پدرم.

هرکاری می‌کردم آروم نمی‌شدم رفتم سر مزار سردار همدانی، دیدم تعدادی از رزمنده‌های جنگ و جانبازها و بچه‌هایی که مثل من پناهشون مزار شهدا بود اونجا جمع شدن و روضه می‌خونن حال همه بد بود. موقع رحلت امام نبودم اما حس کردم خبر رحلت امام با تمام شهدایی که اونجا دفن بودن رو یکجا بهمون دادن، ما یک شهید بزرگ اما گمنام به اسم شهید سعید دوروزی داریم که همه دوستانش میگن اگر بود در حد سید مرتضی آوینی می‌شد و از بزرگان گرافیک، این شهید همیشه هر کس که شهید می‌شد عکسش رو روی بوم می‌کشید، عکاس جنگ بوده و قلم خوبی هم داشته، بعد رفتم سر مزارش و گفتم: کاش بودی تا این درد بزرگ رو هم تو دل تاریخ ثبت می‌کردی، این یتیمی مشترک همه ما رو.

برای تشییع می‌خواستم برم تهران؛ تا دقیقه 90 با بسیج دانشجویی و ارگان‌های مختلفی که قرار بود برای تشییع برن تهران ارتباط داشتم، اولش قبول می‌کردن و بعد تماس می‌گرفتن که اولویت با بچه‌های خودمونه و شما فارغ‌التحصیل شدی!

ساعت 11 شب بود با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم خودمون بریم تهران، ساعت 4 صبح بود خانواده‌ام بدرقه‌ام کردن و خواستن به نیابت اون‌ها هم قدم بردارم؛ متاسفانه ما رو حوالی ورزشگاه آزادی پیاده کردن و مجبور شدیم با مترو خودمون رو تا جایی برسونیم. ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود از همه جا اومده بودن انگار اون ازدحام و حس مردم که تو تشییع حضرت امام (ره) تو تلویزیون دیده بودم رو خودم داشتم تجربه می‌کردم، به نماز نرسیدم؛ ساعت حوالی 12 بود و سردار نرسیده بود جایی که ما بودیم دقیقا یادم نیست کدوم خیابون بود؛ سیل جمعیت خیلی زیاد بود من و دوستم دوتا پرچم قرمز که روز عاشورا از فکه آورده بودیم رو انداخته بودیم روی کولمون تا گم نشیم. جمعیت هر لحظه بیشتر می‌شد و یک لحظه بین جمعیت می‌خواستیم خفه بشیم که چندتا آقا راه رو باز کردن و گفتن تا می‌تونید برید عقب، برید تو کوچه‌ها، من و دوستم هم سر خیابون فرعی منتظر بودیم، امیدی نداشتم و ناراحت بودم، نه به نمازی که حضرت آقا خوندن رسیده بودیم، نه حتی پیکر سردار رو دیده بودیم. تو این فکرها بودم که دیدم تابوت سردار رو آوردن! بدترین لحظه عمرم بود، کاش هیچ‌وقت نگفته بودم تابوتش رو ببینم؛ بعد که پیکر رو بردن هر چقدر منتظر موندیم جمعیت تمومی نداشت و ما هم با جمعیت رفتیم سمت آزادی تا به همدان بر گردیم. جمعیت هر لحظه بیشتر می‌شد هرطور بود رسیدیم آزادی. بدترین و تلخ‌ترین لحظه نزدیک غروب بود که تابوت سردار رو دوباره دور میدان آزادی دیدم انگار امیدم، تکیه‌گاهم و ستون استوار انقلاب اون‌جا برام غروب کرد. موقع برگشت تو ترمینال بودن کسانی که می‌خواستن بلیط بگیرن برن کرمان، ما برگشتیم همدان تو اتوبوس و تاریکی شب انگار یکی روضه عصر عاشورا رو تو دلم گذاشته بود؛ درد یتیمی، بی‌علمداری، بی‌کسی... زانوهامو بغل کرده بودم و هرچه روضه حضرت رقیه شنیده بودم یکی‌یکی میومد تو ذهنم.

حس می‌کنم حاج‌قاسم با شهادتش با عث شد روی هر چه بچه پرو مدعی انقلابی بود کم بشه! شاید باعث شد تصور من از انقلابی بودن خیلی تغییر کنه، انقلابی که هم بچه هیئتی براش اشک بریزه هم من که شاید پی کارهای ناجور هستم هم اشک برای حاج‌قاسم؛ بنظرم هر دوی ما برای آرمان حاج‌قاسم منش و انقلابی واقعی بودنش اشک می‌ریختیم...

زهرا؛ 30ساله انیماتور همدان

ادامه خاطرات مردم از 13 دی‌ماه 98 و شهادت سردار دل‌ها حاج‌قاسم سلیمانی را می‌توانید در سایت https://www.sepehrnewspaper.com بخوانید.

  لینک
https://sepehrnewspaper.com/Press/ShowNews/34681