عبای بابابزرگ که «آقا جون» صدایش میکردیم برای ما که بچههای پر شر و شوری بودیم هم پناهگاه بود هم محل آرام گرفتن و قصه شنیدن. وقتی خیلی شیطنت میکردیم ما را روی پایش مینشاند، عبایش را رویمان میکشید و قصههای قرآنی، داستانهای قدیمی و حکایتهای شنیدنی برایمان تعریف میکرد. عبای خاکیرنگی که هر وقت روی دوش پیرمرد خوشرو بود ما را به یاد مواقع و مناسبتهای خاص میانداخت. عبایی که همیشه وقت نماز روی دوشش میرفت. شب قدر، عاشورا، سالتحویل، ماه رمضان و موقع خواندن قرآن به تنش میپوشید و شده بود که تقویم معنوی خاندان ما. دستآخر هم یارِ سفرِ آخر پیرمرد شد... وقت اذان، هجران به سر میرسید بچه بودیم، پدربزرگم مثل بیشتر مردان جاافتاده قدیمی و همدوره خودش، چنتهاش پر بود از حکمت. مکاسب خوانده بود و احکام دان. درس حوزه هم خوانده بود. اما از آنجاکه بزرگ چند پارچه آبادی بود و رتق و فتق امور مربوط به کشاورزی، برداشت و فروش محصولات و عایدی دامداری اهالی آبادیها سخت و روی دوش خودش بود، فرصت ملبس شدن را از او دریغ میکرد. پوشیدن لباس روحانیت را وقت نماز جبران میکرد. مثل خیلی از بابابزرگهای قدیمی، هر وقت قرار بود نماز اول وقتش را ادا کند، عبای خاکیرنگ لطیف و قشنگش را میبوسید، روی چشم میگذاشت. زیر لب چند جمله بین خودش و خدای خودش زمزمه میکرد. بعد بسم الله میگفت و عبا را روی دوشش میانداخت. نمازهای بابابزرگ که «آقا جون» صدایش میکردیم قند توی دلمان آب میکرد. نمازهایش مثل نبات شیرین بود. با لهجه غلیظ عربی با صدایی دلنشین واو به واو نمازش را ادا میکرد و میخواند. موقع اذان، صورتش گل میانداخت. ذوق داشت برای پای سجادهایستادن و نمازخواندن. من را با رفیقم دفن کنید ما یکبار هم ندیدیم آقا جون عبا را با غم روی دوش بیندازد. بهجز دهه اول محرم و به خصوص عاشورا که عبا را روی سرش میکشید. مینشست کنج اتاق، صبح تا غروب با صدایی محزون و بلند روضه و مقتل میخواند. اهل خانه هم پابهپایش گریه میکردند. پیرمرد دوست داشتنی اشکهای چشمش را با گوشه عبا پاک و مدام تأکید میکرد که مهلت عمر من که به سر آمد، من و این عبا را باهم دفن کنید. این عبای خاکی رفیق راه آخرت من است. ما هاج و واج نگاه میکردیم که چطور چند متر پارچه؛ رج به رج نخ، رفیق راه آخرت کسی میشود. آقا جون به ما که از دیوار راست بالا میرفتیم، میگفت: «عبا و عمامه لباس پیغمبر است، هرکس این لباس را میپوشد باید صد برابر بیشتر از بقیه مردم حواسش به این باشد که خبط و خطایی از او سر نزند. اشک برای امام حسین(ع) هم که پیش خدا حرمت ویژه دارد. به اعمال خودم که امیدی ندارم، شاید این لباس پیغمبر و این اشک، دستم را برای آخرت بگیرد.» آقا جون برای ما نماد خوبی بود. نه تابهحال، ابرویی برایمان به هم گرهزده و بهمان غضب گرفته بود نه یکذره صدایش را برای مایی که به هیچ صراطی مستقیم نبودیم و یک لحظه هم که شده، ساکت نمینشستیم بالا نمیرفت. ما وقتی میدیدیم، کوه خوبیهای خانواده؛ آقا جون ریش سپیدمان به خوبیهای خودش اعتنا ندارد و امید دلش را گرهزده به تاروپود یک عبا و نم اشکهای روضه، دستگیرمان میشد که این فقط یک لباس آن فقط یک اشک معمولی نیست. ارج دارد، قرب دارد. کودکانی که عباپوش میشدند آقا جون با عبایش محترمانه رفتار و نماز به نماز تایش میکرد و میگذاشت لای پارچه سپید. بعد هم رفیق سفر آخرتش را کنج کمد میگذاشت. در کمد را که باز میکردی، بوی خوش عطری که به عبا زده بود مشامت را پر میکرد. ما نوهها از مادرانمان هم شنیده بودیم که موقع خواندن اذان توی گوش نوزاد متولدشده فامیل، آقا جون بچه را بین عبایش میگذاشت و بغل میکرد. جمله معروفش هم از یاد یک طایفه نمیرود: «نور را باید با نور بغل کرد...» نوه نورسیده نور و نعمت خدا بود و برای همین بار اول که قرار بود برود توی بغل بابابزرگ، آقا جون حرمتش میگذاشت. وضو میگرفت و عبا پیچ بغلش میکرد. پوشیدن رفیق سفر آخرت آقا جون، دستکم یکبار هم که شده نصیب هر نوهای شده بود با این حساب. ما هنوز هم که عبا میبینیم، برایمان معنای تولد دارد. غبطه میخوریم به نگاه آقا جون که زیبا میدید، نوه برایش نور بود. میوه نوبرانه خاندان و مرحمتی خدا بود. ما هر عبای خاکی رنگی که میبینیم، دلمان هوایی و تنگ پیرمردی خوش عطر میشود که قشنگترین قصههای دنیا را وقتی میشنیدیم که روی زانوهایش مینشستیم و لطافت عبایش را که با مهربانی رویمان میکشید، حس میکردیم. شما عفو شدید به خاطر این عبا بابابزرگ سالهای آخر عمرش مثل خیلیها، تهران نشین شده بود. بیشتر هم به خاطر پاهایش که دیابت روزبهروز رمق ایستادن و راه رفتن را از آنها میگرفت. دکتر گفته بود دیابت، پاهایش را فلج میکند به مرور. روزهای تلخی را میگذراند، بسترنشین شده بود اما همان طور که پاهای بی رمقش را زیر ملحفه پنهان میکرد، غصههایش را هم پشت همان لبخند همیشگی و مهربانانهاش برای نوهها مخفی کرده بود. ما تا بزرگ شویم و عقل رس، هیچکداممان متوجه احوال آخرین روزهایش نشدیم. همین بسترنشینی مدام، توفیق دمخور شدن با او را برای ما نوهها بیشتر فراهم میکرد. ما نوههای پر شروشور تهرانی، آتش میسوزاندیم آنقدر که دلت بخواهد. آنقدر که در تصورت نگنجد. مامان هر وقت میآمد سراغمان تا ادبمان کند و گوشمالی نرمی بدهد، ما که بچههای رِندی بودیم پناهنده میشدیم بهجایی که امنترین نقطه جهان بود برای ما. خوب میدانستیم هر بار که خطایمان بزرگتر بود باید به کجا پناه ببریم. میدویدیم توی اتاق و زیر عبای بابابزرگ پناه میگرفتیم. مامان، خلع تنبیه میشد و خشمش فروکش میکرد: «یادتون باشه یک دعا به جون آقا جون کنین، هزار دعا به این عبا...» عبا که روی دوش آقا جون بود، حرمت بابابزرگ برای مامان هزار برابر میشد. به حرمت پدرش و عبا بیخیال پیچاندن گوش ما میشد حتی اگر خانه را دربوداغان کرده بودیم و هزار و یک خسارت روی دستش میگذاشتیم. کاش آقا جونی عباپوش داشتید آن روز را یادمان نمیرود. آقا جون وقتی مامان حرمت گذاشت و ما را دعوا نکرد، عبایش را بوسید و چشمانش خیس اشک شد. با صدایی لرزان، روبهقبله با دست و نگاه دوختهشده به آسمان گفت: «خدایا! دخترم از این لباس پیغمبر شرم و به این بچهها رحم کرد. تو هم به حرمت این عبا در صحرای محشر آنجایی که ارزن، ارزن اعمالم به رخم کشیده میشود و پناهی از خشم تو بهجز خود تو نیست به من رحم کن!» هقهق گریههایش یادمان نمیرود. شاید همان سوز اشکها بود که کاری کرد تا ما دیگر، آتش نسوزانیم. آقا جون، چند هفته بعد از همان ماجرا فوت کرد. ما که دلمان برایش تنگشده بود. سراغ عبا را میگرفتیم اما آنهم رفیق آخرتش شده بود. هی در کمد را باز میکردیم و میبستیم به عمد؛ بوی نرم و ملایم عبا، عطر مهربانی آقا جون را هنوز هم میشد از آن کمد استشمام کرد و ما هم هی خاطره نفس میکشیدیم. این روزها که اغتشاشگران کرج، عبای روحانی جوان را دردیدند یا بعضی جوانان خام و جوزده، به عمامه برخیشان اهانت کردند فقط یک دعا از ذهن و زبانم میگذرد: «کاش آنها هم آقا جونی داشتند که عبایش پناهگاهشان بود؛ امنترین نقطه جهان. کاش آقا جونی داشتند که خدا را به اشکها و تاروپود عبایش قسم میداد. اصلاً کاش کمدی داشتند که هنوز هم عطر عبای خاکیرنگ، مشامشان را پر میکرد شاید خشن نمیشدند و عبای کسی را پاره نمی کردند و عمامه کسی را نمی پراندند...»
|