کد خبر : 64654
تاریخ : 1401/10/15
گروه خبری : ریحانه آفرینش

جان‌فدا، جانم به فدات!

پیرزنی که برای حاج‌قاسم مادری کرد!

غم عجیبی است غم نبودنت سردار! با اینکه سه سال است هوای شهر و دیارمان از عطر نفس‌هایت خالی شده اما آدم‌های این سرزمین، مثل روز اول، داغدار و غمگین دل اند. آدم‌هایی که گاه تمام نسبت‌شان با شما چند عکس است که به یادگار به سینه می‌کشند. چند عکس که مرهم دل است در دلتنگی! آدم‌هایی که گرچه خویشاوندی با شما ندارند و بعضی‌هایشان به قدر چند کلمه هم حتی هم‌صحبت‌تان نشدند.اما چنان مهرتان را به دل می‌کشند که وصفش کار دشواری است.
میان سیل دلدادگانی که دلشان زنده است به عشق شما، راهی مصلی می‌شوم. عکس‌تان زینتی میان دست‌های هر رهگذر و اسم‌تان ذکر زبانشان! برخی‌ها خوب وصیت شما را یادشان مانده همان که گفتید:«خامنه‌ای عزیز را، عزیز جان خود بدانید.» چرا که تمام مسیر مصلی را یک‌صدا شنیدم که می‌گویند:«این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده!» بالاخره قدم‌هایم را می‌رسانم داخل. راستش را بخواهید سردار! اینجا دل هرکس با داغ شما سَر وسِری دارد که باید شنید!
  جان فدا جانم به فدات!
اسم سردار که می‌آید هق‌هق گریه‌اش بلند می‌شود. جوان است و با دخترش آمده. پایش درد می‌کند. هم راه رفتن برایش سخت است و هم نشستن. حال و روزش چنان زلال است که کمتر کسی فرصت هم‌صحبتی با او را از دست می‌دهد. من هم خودم را به او می‌رسانم. کلماتش، همه رنگ و بوی حاجی را دارد. می‌گوید:« حرم امام رضا(ع ) بودم که خبر شهادت سردار را شنیدم. هیچ‌وقت آن لحظه را فراموش نمی‌کنم. صبح جمعه برای مراسم دعای ندبه راهی حرم شدیم و همانجا بود که متوجه شهادت حاج قاسم شدم. لحظه تلخی بود. مخصوصا برای من که همیشه برای سردار دعا می‌کردم.اتفاقا شب قبلی که برای زیارت به حرم رفته بودیم هم برای سلامتی امام زمان عجه‌الله تعالی فرجه الشریف دعا کردم هم برای سلامتی رهبر معظم انقلاب و حاج قاسم عزیز. همیشه پیگیر اخبارشان بودم. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم. اولین کارم صدقه برای سلامتی‌ حاج قاسم بود اما بلاخره این داغ بر دلمان نشست.»
از اشک‌هایی می‌پرسم که امانش را بریده از بغضی که میان همین جمله چندبار شکست و جان از کلماتش گرفت. از پایش که درد می‌کند و باز به سختی تا اینجا آمده و او فقط چند جمله را بهانه می‌کند:« جان سردار عزیز به گفته خودشان فدای ملت ایران و مردم حق‌طلب جهان شد و این کمترین کاری است که از دستم برمی‌آید. آمده‌ام که امروز حرف دلم را به سردار بزنم! آمده‌ام بگویم جان فدا جانم به فدات!»
  پیرزنی که برای حاج‌قاسم مادری کرد!
چین و چروک عمر نشسته روی دست‌ها و صورتش. عکس سردار هم میان همین دست‌های به چین نشسته جاخوش کرده است. گاهی به زبانی که نمی‌دانم برای دل خودش آرام شعری را زمزمه می‌کند. هرچه گوش می‌کنم جز حزن و اندوه شعر و صدای مادرانه‌اش چیزی از کلمات سر درنمی‌آورم. فقط نام قاسم را می‌شنوم. نامی که حالا میان لهجه قشنگ او و زبان من فصل مشترکی است پر معنا و مفهوم. حالش حال مادری است که عزیزش را به دل خاک سپرده باشد. همان‌قدر محزون و دل‌پریشان. هم‌صحبتش می‌شوم. به سختی صدایم را میان هیاهوهای جمعیت به گوش‌های سنگینش می‌رسانم. چند خطی فارسی میان جمله‌هایش پیدا می‌کنم. از راه دوری آمده نام روستای شان را متوجه نمی‌شوم اما جایی است کیلومترها دورتر از خراسان رضوی. می‌گوید:« از راه دور آمدم. چند روز است به دخترم زنگ می‌زنم که مرا بیاورد تهران. می‌خواستم حتما در مراسم حاج قاسم باشم. مثل یک مادر.»
  می‌آییم حتی اگر سیاهی لشکر باشیم!
میان جمعیت کم نیستند مادرانی که دست فرزندان کوچک‌شان را گرفته‌اند و خودشان را رسانده‌اند به اینجا. بعضی‌هایشان از راه دور آمده‌اند و به قول خودشان هرچه سختی بوده به جان خریدند تا پای عکس‌های سردار و در میان جمعیت هم‌پای فرزندانشان با او قول و قرار تازه کنند. بعضی‌ها هم آمده‌اند که در مکتب حاج‌قاسم کودکان‌شان را به راه و رسم سردار گره بزنند.
هم‌کلام یکی از مادران می‌شوم. مادری که عبدالحسین 6 ساله و زینب 4 ساله‌اش را آورده تا از حاج‌قاسم برایشان بگوید. میان حرف‌هایمان می‌گوید:«خیلی سال است که نسبت به حاج قاسم احساس دین می‌کنم. کاری که از دستم برنمی‌آید جز آنکه بیایم و حتی سیاهی لشکری باشم که هم‌پیمان او هستند. بچه‌ها را از همان‌سال اول هرکجا اسمی از حاج قاسم بود با خودم بردم تا روزی سرباز کوچک این نظام و حاج قاسم باشند.»
زینب خجالتی است تا نگاهش می‌کنم چشم‌هایش را می‌دزدد و می‌دوزد به عکس حاج قاسم اما عبدالحسین دلش می‌خواهد برایم از حاج قاسم حرف بزند. لباس نظامی‌اش را مرتب می‌کند و کلاهش را روی سرش صاف می‌کند. قد و قامتش در آن لباس شیرین است اما زبانش شیرین‌تر. می‌گوید:« حاج قاسم را دوست دارم می‌خواهم مدافع حرم باشم و مثل حاج قاسم به آدم‌های بی‌گناه کمک کنم.»
انتقام حاج قاسم گرفتنی نیست!
نمی‌شود چشم بست به روی دهه‌ هشتادی‌ها و هم‌صحبت‌شان نشد. دهه‌هشتادی‌هایی که در منتقم بودن خون سردار مشت‌هایشان گره‌تر است و صدایشان رساتر. چشم که بچرخانی میان صف‌ها پر است از دختران دهه‌هشتادی که دلشان میعادگاه عشق است. عشق به میهن و حاج‌قاسم که به گفته خودش نه سردار بلکه سرباز این وطن بود. هم صحبت چند دختر دهه‌هشتادی می‌شوم و آنها هم در سفره آشنایی کلمات‌شان را به میزبانی می‌آورند. کلماتی که همه از جنس قاسم است.« انتقام حاج قاسم گرفتنی نیست. هیچ چیز و هیچ کس در آمریکا و اسرائیل آنقدر ارزش ندارد که بگوییم انتقام حاج قاسم را به واسطه آن گرفتیم. انتقام حاج قاسم زمانی گرفته می‌شود که هر کدام از ما قاسم شویم. اگر دشمن تلاش می‌کند نسل ما را نسل پوچی نشان بدهد که دنبال دغدغه‌های الکی است بخاطر این است که از نسل ما می‌ترسد از اینکه ما حاج قاسم را درک کردیم و آنقدر عاشقش هستیم می‌ترسد اما ما همان نسلی هستیم که انشالله زمینه ساز ظهور خواهیم شد.»
  سربازانی که در گهواره‌اند!
حاج‌قاسم مهمان‌های کوچکتری هم دارد. مهمان‌هایی که هم سن و سال علی‌اصغر امام حسین علیه السلام هستند. سربازان کوچکی در گهواره، که روزی با رمز حاج‌قاسم کابوس دشمن خواهند شد. نگاهم میان جمعیت جلب می‌شود به مادر دهه هفتادی‌ای که با نوزاد شش ماهه‌اش و مادرش آمده با حاج قاسم پیمان ببند شاید هم کل سپاهش را آورده که تحت‌لوای این سردار باشند. سه نسل متفاوت که گویی عشق به ولایت و میهن میراثی است خانوادگی. می‌گوید:« می‌گفتند با نوزاد آمدن به اینجا و چنین مراسماتی سخت است اما هرچه که باشد به عشث سردار به جان می‌خرم تا پسرم از همین روزها در راه و مسیر درست قرار بگیرد. مادر هم مرا همینطور بزرگ کرده.»
  پدری مثل حاج قاسم!
میان جمعیت هم دخترانی از لبنان و پاکستان را دیده‌ام که به عشق حاج‌قاسم آمده‌اند. هم دخترانی از افغانستان. دلم می‌خواهد چند کلامی را گوش بسپارم به حرف‌های دختران افغان که جمعیت‌شان هم در این مجلس کم نیست. سخت می‌توانم راه صحبت را میان کلامشان باز کنم اما بالاخره با یکی‌شان هم صحبت می‌شوم. از حاج قاسم می‌پرسم. مکث می‌کند. دستم را گذاشته‌ام زیر چانه‌ام و منتظر نشسته‌ام تا کلمات را داغ داغ بشنوم و میان آن هیاهوی جمعیت بیات نشوند. هنوز خیال گفتن ندارد. فکر می‌کنم شاید سوال سختی پرسیدم. مردمک چشمش روی عکس حاج قاسم رژه می‌رود و چند ثانیه بعد می‌گوید:« خوش به حال دختران ایران که چنین پدری داشتند.» بعد از این جمله فقط هق‌هق گریه است که می‌شنوم. سر می‌گذارد روی زانویش و غمِ دل تازه می‌کند. فکرم می‌رود میان آن همه سختی‌ای که دختران مظلوم افعان با آن دست و پنجه نرم می‌کنند. اشک از صورتش پاک می‌کنم و می‌گویم بخند، بخند می‌خواهم عکس بگیریم! به زور لبخندی می‌نشاند توی صورتش و می‌گوید:« می‌خندم ولی عکس نگیر!»
  مگر می‌شود دل کند!
مراسم تمام شده و بیشتر مهمان‌های سردار رفته‌اند. کفش‌هایم را برمی‌دارم و راه می‌افتم به سمت در خروجی. هنوز هم صدای سردار می‌آید و هم عکس‌هایش روی پرده پخش می‌شود. حواسم می‌رود سمت عکس‌های سردار که شانه‌ام می‌خورد به کسی. می‌خواهم برگردم و بگویم میان راه ایستاده‌ اما فایده‌ای ندارد. اصلا انگار اینجا نیست. چشم دوخته به عکس‌هایی که از سردار پخش می‌شود و چشم‌هایش کاسه خون است! از آن مهمان‌های خاص سردار است از آن دخترانی که سردار در وصف‌شان گفته این دختر کم‌حجاب هم دختر من است! مهمان‌هایی که کم نبود حضورشان در اینجا. سر صحبت را که باز می‌کنم حرفش فقط یک جمله است: «مگر می‌شود دل کند!»
راست می‌گوید سردار! نمی‌شود دل کند. نمی‌شود از عکس شما و لبخندهای مهربان‌تان کنار ابومهدی عزیز دل کند و رفت. اما چه کنیم که فراق‌تان مرحمی ندارد. چه کنیم که هرچه بمانیم دلتنگ‌تر و دل شکسته‌تر خواهیم شد. ما می‌رویم. می‌رویم که پا جای قدم‌هایتان بگذاریم و خود را برسانیم به راهی که رفتید. ما می‌رویم اما وعده‌ما باشد برای روز ظهور حضرت حجت!
زینب نادعلی

  لینک
https://sepehrnewspaper.com/Press/ShowNews/64654