در ادامه مقدمه، نویسنده با مهارت آنچه را که پیش روی مخاطب است را در چندین سطر مورد اشاره قرار داده؛ از نخستین جرقه دیدار معصومه راوی کتاب با محسن حرف میزند، با بیان عباراتی چون: «معصومه قصه ما در روزمرگیهای زمانه، محسن را از یاد نبرده است. هنوز هم عشقشان تازه است، مثل همان 35 سال پیش که دختری 12 ساله بود.» با این جملات کوتاه، مخاطب متوجه میشود قرار است کتاب عاشقانهای را ورق بزند و بخواند. در ادامه با بازی کلمات و جملات مخاطب را آماده میکند برای یک تراژدی که قرار است در قسمتهایی از کتاب به اوج برسد. نویسنده از فلسفه انتخاب نام کتاب هم غفلت نکرده است و میگوید: «قلم در دستم میلرزد، مثل صدای معصومه، انگار قلم من هم تپش دارد، اصلاً هر کجا که عشق باشد، تپش است؛ با عشق مینویسم: «زمانی برای عاشقی»، خاطرات معصومه خدابخشی، همسر سردار شهید حاجمحسن عینعلی». اشاره نویسنده به تپش قلم و ارتباطش با عشق، کافی است تا شهادت دهد ارتباط قوی او با راوی کتاب برقرار شده و درنهایت عاشقانه پای کار بودن یک نویسنده. در ادامه کتاب وقتی با لبخندها میشود لبخند زد و با گریهها میشود گریست، قدرت این عاشقی را در یک اثر میتوان پیدا کرد. چراکه اگر یک نویسنده عاشق اثرش نباشد، نمیتواند آن را بهخوبی خلق کند، درست مثل یک مادر که با عشق فرزندش را پرورش میدهد. کتاب آغاز میشود، در ابتدای داستان به روزهای کودکی راوی برمیخوریم؛ در روستای قلعهآقابیگ دختری پُرشروشور، عزیزکرده پدرش است و برخلاف رسوم آن زمان روستا، همنشین همیشگی پدرش که بزرگ روستای قلعهآقابیگ بوده، است. همقدم با او برای سرکشی اهالی روستا میرود، دختری نترس که گاهی اوقات همین نترس بودن و پُرجنبوجوش بودنش، کار دستش میدهد. یکی دیگر از هنرهای نویسنده، فضاسازی روستا است که بهخوبی تصویرسازی شده؛ طوری که مخاطب میتواند بهراحتی با آن ارتباط بگیرد. گلعلی بابایی، نویسنده توانمند و پُرتلاش حوزه ادبیات پایداری درباره این فضاسازی در دل داستان میگوید: کتاب نثر خوب و روانی دارد، خاطرات صمیمی که به دل مینشیند و فضایی که همسر شهید در آن زندگی میکرده است، ملموس و دستیافتنی است و نویسنده خیلی خوب توانسته در قالب دربیاورد و احساس همزادپنداری ایجاد کند و خیلی راحت میتوان با آن ارتباط گرفت. همه اتفاقات در همان روستا میافتد؛ ترسیم فضای روستا با گردوهایی که نماد شهر و روستاهای تویسرکان است، خود بخشی از هویت داستان است. پیوند دادن اصالت دختر روستایی ایرانی در حجبوحیا و درختی که نمادی از معرفی یک شهرستان بوده، بسیار هوشمندانه است و داستان اصلی زندگی معصومه و محسن از همان زیر درخت گردو شکل جدیدی به خود میگیرد: «وارد باغ شدم، از دور هیبت و قامت زیبای محسن را دیدم، به یکی از درختان گردو تکیه داده بود و نسیم پاییزی به صورتش میخورد و موهای پُرپشتش را تاب میداد». درخت گردو میشود نمادی از یادآوری یک عشق مقدس برای معصومه که این ارتباط تا آخر داستان همچنان ادامه دارد. آغاز شدن یک عشق پُرچالش زمانی به اوج خود میرسد که هر دو خانواده مخالفتهای خود را بهصورت آشکار بروز میدهند و باعث میشود تا مدتها کشمکشهای زیادی برای به ثمر رسیدن این ازدواج ادامه پیدا کند. راوی داستان بهصراحت و صادقانه از مخالفتهای خانواده صحبت کرده است. اغراق نکردن، حاشیه نرفتن و صداقت بیان، از خصوصیتهای بیان خاطرات از زبان راوی است که در کتاب بهخوبی مشهود بوده؛ کتاب پُر است از فرازونشیبها و تعلیقهایی که گاهی حدس زدن انتهای کار را سخت و زیبایی داستان را دوچندان میکند. اینکه مخاطب هربار که کتاب را ورق میزند با یک فرازونشیب تازه روبهرو شود که برایش قابل حدس نیست، باعث میشود کتاب یکنواخت نباشد و حوصله مخاطب را سر نبرد. ارتباط دادن این حوادث و اتفاقات هنر دیگر نویسنده است. حتی از روزمرگیهایی که ممکن است کسالتآور باشد، به نحو احسن بهره میبرد و با توصیفات و شخصیتپردازیها، خواننده را با خود همراه و همقدم میکند. یکی دیگر از ویژگیهای بارز این کتاب آن است که اوج داستان را نمیشود برای یک قسمت از کتاب متصور شد. نویسنده این انتخاب را به مخاطب داده است تا قضاوت کند و انتخاب کند ازنظر او کجای کتاب اوج داستان زندگی معصومه و محسن است. تراژدی قصه این کتاب از جای دیگر میشود مرثیه؛ درست از فصل ششم کتاب. ازنظر برخی خوانندگان کتاب زمانی برای عاشقی، مرثیهای میتواند باشد از زندگی عاشقانه یک فرمانده. این برداشت را نه یک خواننده معمولی، بلکه یک استاد تراز اول و یک نویسنده و خواننده حرفهای که سالها است کارش نوشتن و خواندن تراژدیهای دفاع مقدس بوده، میگوید؛ گلعلی بابایی: «صفحه 99 تا انتهای کتاب یک مرثیه است و دیگر نمیتوان جلوی اشک را گرفت که نشان از صداقت راوی و قلم روان نویسنده دارد.» اما ازنظر نویسنده اوج مصیبت زندگی معصومه در بروز امتحان سخت شهادت محسن و بیماری احسان است که تا مدتها نویسنده را تحت تأثیر آن قرار داده است: «وقتی مصاحبه تمام میشود، به یک چیز میاندیشم، از این به بعد هر وقت باران ببارد، خاطره تلخ رفتن محسن و ماندن معصومه برایم تداعی میشود، چنگ زدن به خاک خیس و فریادی که در گلو خفه میشود، دلتنگی و مستأصل شدن در بین راه بیمارستان و گورستان... معصومه را، محسن را و خودم را که چطور بنویسم تا حق این دردها و رنجها ادا شود و درنهایت این جملات نشانی از تعهد یک نویسنده به شنیدن و نوشتن از روایتی بوده که بعد از 35 سال شنیده است.
|