قدری از پر چادر مادر عالم، او را مسلمان کرد و به قدری عاشق اهل بیت (ع) و قرآنش کرد که تا آخر عمر فقط با آیههای قرآن صحبت میکرد. پیامبر( ص) روزی که او را به دخترشان بخشیدند، نام او را فضه یعنی نقره گذاشتند. متعجب بود و متحیر. یک زن، تنها در این بیابان برهوت که مردها دست و دلشان میلرزد چهکار میکند؟ آرام کنارش رفت تا با او صحبت کند. بداند چه کسی است و از کجا آمده. از او پرسید: «خانم شما اینجا چهکار میکنید؟» زن نگاهی به مرد سوار بر اسب انداخت و با آرامش گفت: «و قلْ سَلَامٌ فَسَوْفَ یَعْلَمُون». تعجب مرد بیشتر شد. پرسید: «کجا میروی؟» دوباره زن با کلام قرآن جواب مرد را داد. مدتی گذشت، هر سؤالی از زن پرسید فقط با آیههای قرآن جوابش را میداد. از معنی آیهها فهمید که در بیابان گم شده و چند روزی است که غذا نخورده. دلش سوخت. خواست کمکش کند. اما آنقدر متعجب بود که اصلاً حواسش به محرم و نامحرمی نبود. گفت: «بیا پشت اسبسوار شو تا حرکت کنیم.» زن از فرط خستگی و گرسنگی ضعیف شده بود، اما حواسش به حلال و حرام خدا بود. با آیه 22 سوره انبیا به مرد یادآوری کرد که دو نامحرم در کنار هم باعث فساد میشود. مرد از اسب پیاده شد تا زن سوار شود. وقتی سوار شد دوباره با آیههای قرآن خدا را شکر کرد. لحظهبهلحظه بر تعجب مرد اضافه میشد. در حال حرکت دائم از خودش میپرسید: «این زن کیست؟ چطور اینقدر به قرآن تسلط دارد؟ طوری در سختترین لحظه هم حواسش به حلال و حرام خداست؟ مربی او چه کسی بوده؟» ذهنش با همین سؤالات درگیر بود که به کاروان آن زن رسیدند. مرد از زن پرسید: «آشنایی در این کاروان داری؟» این بار آمادگی داشت و میدانست دوباره قرار است با آیات قرآن جوابش را بگیرد. مرد فهمید چهار پسر در این کاروان دارد. حتی با آیههای قرآن به پسرانش فهماند که پولی به این مرد بدهید تا جبران زحمتی که برای او کشیده بشود. پسرهای زن طلا و نقره زیادی به مرد دادند. اما او خشکش زده بود. آن پولها به چشمش نمیآمد. فقط میخواست بداند این زن کیست؟ نتوانست صبر کند. با اضطراب از پسرها پرسید: «او کیست؟» پسرهایش هم با آرامشی مثل مادرشان لبخندی زدند. با چشمهایشان به مرد فهماندند که دلیل تعجبت را میفهمیم. گفتند: «او فضه نوبیه خادم حضرت زهرا (س) است. در خانه ایشان بزرگ شده و مربی او فاطمه زهرا بوده. آنقدر آنجا با عطر قرآن عجین شده که بیش از 20 سال است فقط با آیههای قرآن صحبت میکند.» این روایتی از فضه نوبیه است که در کتاب بحارالانوار مرحوم مجلسی ذکر شده است. *مسیحی که سر از خانه حضرت زهرا درآورد او دختری مسیحی بود که از خانه مهربانترین مادر دنیا، حضرت زهرا سر درآورد. در نوبه (آفریقای امروزی) به دنیا آمد. بهخاطر ارادت خانوادهاش به حضرت مریم، نام او را رویش گذاشتند. سراسر بچگیاش با قصههای فارقلیط گذشت. در قصر پادشاهی پدر، بزرگ شد تا روزی که چند قوم به آنها حمله کردند. تمام قصر پدرش از بین رفت و بیسرپناه شدند. از آن خانواده و جلال و جبروتش، فقط مریم و خواهرش آنا ماندند که آنها هم اسیر شدند و بهعنوان کنیز به قصر نجاشی، پادشاه حبشه فرستاده شدند. روزهای اولی که مریم پایش به قصر حبشه باز شده بود، فقط کنیز و خادم همسر باردار نجاشی بود. تا روزی که درد سختزایمان ملکه شروع شد. آنقدر حالش بد بود که تمام قابلههای شهر قطع امید کرده بودند و میگفتند نجاشی باید بین زن و فرزندش یکی را انتخاب کند. اما چون خدا تمام جورچینهای زندگی مریم را طوری چیده بود که سر از خانه حضرت زهرا (س) درآورد؛ این قدرت را به او داد که توانست بچه و مادر، هردو را نجات دهد. از آن روز به بعد نام مریم شد میمونه. یعنی خجسته و مبارک. پادشاه نجاشی ارادت زیادی به پیامبر بزرگ اسلام (ص) داشت و چند وقت یکبار پیشکشهای زیادی را به ایشان تقدیم میکرد. حالا هم که فرزند و زنش سالم بودند؛ حتماً باید هدایای زیادی را برای پیامبر میفرستاد و چه پیشکشی بهتر از میمونه. *فضه در خانه فارقلیط قصههای پدرش حالا با هم برویم مدینه. به مبارکترین و نورانیترین خانه این شهر. خانه حضرت علی (ع) و فاطمه زهرا (س). در همان روزهایی که مریم در مسیر رسیدن به مدینه بود، این دو بزرگوار نزد پیامبر آمده بودند و از او خواسته بودند یک خادم برای آنها بفرستد تا در بخشی از کارها به بانوی این خانه کمک کند. وقتی هدایای نجاشی به مدینه رسید، پیامبر (ص) میمونه را لایق خادمی دخترشان دیدند. او را نزد سلمان فارسی فرستاد تا به خانه فاطمه زهرا (س) ببرد. سلمان نوید اینکه «پیامبر تو را فضه یعنی نقره، نامیده و به دخترشان بخشیده است» را به او داد. فضه ترسیده بود. یاد قصر پدرش افتاده بود. شاهزاده نوبیه، حالا کنیزی در مدینه. وقتی چشم سلمان به صلیب فضه خورد، در مسیر خانه فاطمه زهرا (س)، از دین اسلام و پیامبر مهربانیها گفت. تمام حرفهایی که فضه از زبان سلمان میشنید، او را یاد قصههای فارقلیط پدرش میانداخت. ته دلش آرام شد و تا قبل از ورود به خانه امیرالمؤمنین (ع) شهادتین را گفت و مسلمان شد. او وارد خانه نور شد. در همان روزهای اول، حضرت زهرا (س) به او گفته بود که کارهای خانه، یک روز با من یک روز با تو. دختر پیامبر کارهای خانه را تقسیم کرد و هیچوقت نمیگذاشت فضه تمام کارها را انجام دهد. تمام مردم مدینه او را خادم حضرت زهرا (س) میدانستند نه کنیزشان. تمام اهل خانه او را جزئی از خانواده خودشان میدانستند نه خادم خانهشان. فضه روزبهروز عاشق این خانه و خانواده میشد و هر روز بیشتر مهربانیهای آنها را درک میکرد. یکی از روزها، امسلمه همسر پیامبر ماجرای تولد حضرت زهرا (س) را برای او تعریف کرد. از چلهنشینی رسول خدا (ص)، سیبی که جبرئیل از بهشت آورد که با خوردن آن نطفه حضرت فاطمه (س) بسته شد تا تنهایی حضرت خدیجه (س) هنگام زایمان و کمک ساره، هاجر، مریم و خواهر حضرت موسی هنگام زایمان ایشان. با شنیدن تمام این داستانها فضه مطمئنتر میشد که در خانه فارقلیط داستانهای پدرش است. *غذای بهشتی که برای خادم آمد فضه بهترین روزها را دفارقلیطر خانه حضرت زهرا (س) و امیرالمؤمنین (ع) میگذراند. روزبهروز مطمئنتر میشد که پیامبر همان موعدی است که پدرش میگفت. رفتار اهل خانه با او اصلاً مثل یک خادم نبود. روزی امیرالمؤمنین (ع) پیامبر را برای افطار به خانهشان دعوت کرد. روزهای بعد هم حضرت زهرا و امام حسن و حسین، ایشان را برای افطار دعوت کردند. فضه دلدل میکرد. دوست داشت او هم پیامبر را دعوت کند اما میگفت: «شأن من کجا و میزبانی پیامبر کجا؟!» دلش را به دریا زد. به پیامبر گفت. ایشان هم باکمال میل قبول کردند. آن روز فضه با تمام شوقوذوق کارهایش را انجام داد. نزدیک افطار شد و دل در دلش نبود. فارقلیط قصههای کودکیاش حالا مهمانش بود. بعد از نماز مغرب جلوی در رفت تا از پیامبر به گرمی استقبال کند. اما پیامبر (ص) کمی دیر آمد. فضه در دلش گفت: «شاید اصلاً نیایند.» از آن طرف هم پیامبر قصد داشت بعد از خواندن نماز، به خانه خودش برود بعد به مهمانی فضه. همان موقع که فضه ناآرام بود، فرشته وحی بر پیامبر نازل شد و گفت: «خداوند به تو دستور میدهد قبل از رفتن به خانهات باعجله نزد فضه بروی زیرا او با نگرانی جلوی در خانه فاطمه منتظر تو ایستاده.»
پیامبر به خانه دخترش رفت. اهل خانه بیخبر از این مهمانی بودند و افطارشان فقط بهاندازه خودشان بود. پیامبر به ایشان فرمود: «من امشب به دعوت شما برای افطار نیامدهام. فضه من را دعوت کرده.» امیرالمؤمنین فرمود: «ای فضه! چرا به ما خبر ندادی تا برای مهمانی امشب کمک کنیم؟» او ذوقزده گفت: «من خدمتکار شما هستم و به برکت و فضل و سخاوت شما این ضیافت بر من آسان میشود.» فضه غذایی برای پذیرایی نداشت. به اتاقش رفت. شروع کرد به رازونیاز باخدا. سر به سجده گذاشت و به خدا گفت: «فقیرم. چیزی ندارم مگر آنکه تو این را بر من آسان گردانی.» وقتی سرش را بلند کرد سفرهای رنگین را دید. همان موقع خدا را شکر کرد. با آن غذاها نزد پیامبر رفت و ایشان گفت: «کنیز دخترم زهرا به منزلت و مرتبه مریم دستیافته و از بهشت برایش غذا میآید.» *خادمی که مثل خانوادهشان بود فضیلت و جایگاه این بانو قابل گفتن نیست. کلمه کم میآوریم. اما همین کافی است که وقتی امیرالمؤمنین (ع) پیکر مطهر حضرت زهرا (س) را غسل میدادند، فرمودند: «ای زینب، امکلثوم، حسن، حسین و ای فضه بیاید از فاطمه توشه بگیرید که این لحظات آخر است.»
|