شناسه خبر:42753
1400/4/10 09:14:42
حکایت زاهد و گوسفند و طراران

کلاغ و جغد

زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفه‌ای طراران بدیدند، طمع دربستند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند، پس یک تن به پیش او درآمد و گفت: ای شیخ، این سگ کجا می‌بری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار می‌دارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوت اهل صلاح است، اما زاهد نمی‌نماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند، از این نسق هر چیز می‌گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متهم گردانید و گفت که: شاید بود که فروشنده این جادو بوده‌ست و چشم‌بندی کرده. درجمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد.

و این مثل بدان آوردم تا مقرر گردد که به حیلت و مکر ما را قدم در کار می‌باید نهاد، وآنگاه خود نصرت هرآینه روی نماید. و چنان صواب می‌بینم که ملک در ملأ بر من خشمی کند و بفرماید تا مرا بزنند و به خون بیالایند و در زیر درخت بیفگنند، و ملک با تمامی لشکر برود و به فلان موضع مقام فرماید و منتظر آمدن من باشد، تا من از مکر و حیلت خویشتن بپردازم و بیایم و ملک را بیاگاهانم. ملک در باب وی آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معین گردانیده بود.

نصرالله منشی- کلیله و دمنه

شناسه خبر 42753