در بهشت زهرا(س) میدیدم روی سنگ مزار درگذشتگان فقط نام پدرشان را نوشتهاند. بعد از شهادت محمد،به پدرش گفتم:هر انسان،فرزند یک پدر و یک مادر است. چرا وقتی از دنیا میرود،فقط نام پدرش را روی سنگ مزارش مینویسند؟پس سهم مادرش چه میشود؟ محمد،پسر من هم بود. پس باید اسم مرا هم روی سنگ مزارش بنویسند. گفت:حق با شماست...حالا سنگ مزار محمد شاید تنها سنگ مزاری باشد که رویش علاوه بر نام پدر شهید،نام مادرش هم حک شدهاست.»
تصور کنید هفتهای یکبار درهای بهشت را به رویتان باز کنند و فرصت دیدار و همصحبتی با بهشتیان نصیبتان شود. چه میکنید؟ تصورش هم، مثل یک رویای دستنیافتنی، شیرین است. من اما نه در خیال و رؤیا که در واقعیت، بارها و بارها قدم در بهشت گذاشتم و حس ناب و شیرین همنشینی با ساکنان باغهای مصفایش را با تمام وجود چشیدم. آن روزها وقتی خانههای قدیمی در کوچهپسکوچههای محلههای جنوبی شهر را دقالباب میکردم و آن سوی در، مادران شهدا با یک دنیا مهربانی برایم آغوش باز میکردند، من مهمان بهشت میشدم در همین دنیای گاه تکراری و ملالآور. در آن 10 سال که هر بار، زانو به زانوی یک مادر شهید نشستم، دل به دلش دادم، شریک اشکها و لبخندهایش شدم و با رخصتش، راوی قصههایش از آن عزیزترین شدم، مسافر دائمی بهشت بودم... و جایتان خالی بود وقتی مادر شهید با دستهای پرمحبتش برایم چای قندپهلو میآورد، مُشتمُشت نقل و کشمش و انجیر توی جیبم میریخت و دست روی شانهام میگذاشت و آرام –جوری که فقط خودش و خودم بشنویم-، میگفت: «چیزهایی را که امروز برایت گفتم، تا حالا به کسی نگفتهبودم...» و همان موقع که میشدم محرم اسرار مادر شهید، من درست وسط بهشت بودم...
برای گفتن از آن روزها، روز مادر، بهانه مبارکی است. برای مرور خاطرات همنشینی با مادران شهدا که دنیا به بهشت فخر میکند که زودتر قدمگاهشان بوده، امروز را باید قدر دانست. اگر هوای نفسکشیدن در باغهای بهشت به سر شما هم افتاده، بیایید با هم سرک بکشیم به چند نما از خاطرات آن روزهای بهشتی...
او کف پای مرا میبوسید و من، دانهدانه انگشتهای او را ...
در یکی از محلههای اصیل و قدیمی جنوب شرقی تهران مهمانش شدم؛ در «مسگرآباد» خوش آب و هوا که تا همین چند سال قبل، اسم روستا، صفایش را دوچندان کردهبود. 28 سال از رفتن «حسن» میگذشت اما برای مادر، همهجای آن خانه رنگ و بوی او را داشت؛ حتی همان حیاط کوچک و دیوارهایش: «نمیتوانست سختی ما را ببیند. آن روزها با هزار زحمت 2 تا اتاق موقتی ساختهبودیم و خانهمان چیزی به اسم حیاط و دیوار نداشت. حسن که از جبهه آمد مرخصی و آن وضعیت را دید، دلش طاقت نیاورد. با پسانداز خودش سفارش داد 2 کامیون سنگ آوردند. با همان سنگها دورتادور آن 2 اتاق را دیوار کشید و خیالش از امنیت خانه راحت شد.»
از ضیافت دونفرهمان با حاجیه خانم «سرور عباسزاده»، یک قاب درخشان در ذهنم ثبت شده؛ تصویر آن دقایقی که داشت از عشق عجیبی میگفت که بند بند دلش را به دل حسن گره زدهبود: «پسر ارشدم بود و تا دلت بخواهد عزیز... هم درس میخواند هم کار میکرد تا کمکحال پدرش باشد. عصرها که با دستهای سیاه از کارگاه جوشکاری میآمد، از قنات آب میکشیدم تا دستهایش را بشوید. اما قبل از آن، اول، دانهدانه آن 10 انگشت سیاه و کثیف را میبوسیدم. خجالت میکشید، ناراحت میشد، اعتراض میکرد اما من با افتخار میگفتم: پیامبر خدا (ص) هم دست کارگر را میبوسید... دردسرت ندهم. اینقدر برایت بگویم که هر کاری میکردم، به خاطر او بود؛ به خودم میگفتم: بلند شو خونه رو جارو کن که الان حسن میاد. زودتر غذا رو آماده کن که حسن برسه حتماً خیلی گرسنهست و... آخه نمیدانی چقدر زحمت میکشید و چطور برای آسایش ما، راحتی را به خودش حرام کردهبود. دلم میخواست بداند قدردان زحماتش هستم. اما... اما او خودش از همه قدرشناستر بود. تا از راه میرسید، صورت و دستم را میبوسید. حتی گاهی مینشست و کف پایم را هم میبوسید. وقتی اعتراض میکردم، میگفت: «مگه نشنیدی میگن بهشت زیر پای مادره؟ من با این کار دارم توی بهشت سیر میکنم...»
*شهید «حسن حاجی حسن»- تولد:1344- شهادت:24/2/1361 – عملیات بیتالمقدس/آزادسازی خرمشهر
آنقدر نیامدی که حرفهایم تمام شد...
بهانهام برای دیدار با «وارسنیک داودیان»، مادر 82 ساله شهید «وِهانج رشیدپور بابرودی»، تبریک کریسمس و سال نو میلادی بود. به شوق شنیدن خاطرات مادر از پسر رشیدش رفتهبودم اما آن روز بیشتر مهمان چشمهای مادر بودم؛ چشمهایی که تا با عکس پای درخت کریسمس گره میخورد، بارانی میشد. برای مادر که حالا دیگر هم گوشهایش سنگین شدهبود و هم با ضعف پاها و درد کمر، رمقی برایش نمانده بود، تنها قوت قلب، همین عکس و خاطرات پشتش بود. آن روز خواهر و برادر شهید وهانج، کمکحال من و مادر در مرور خاطرات بودند و از همهچیز برایم گفتند؛ از خاطرات روستای «بابرود»، روستای قدیمی و فقیر حوالی ارومیه که همه اهالی آن مسیحی بودند. از زحمات تمامنشدنی مادر فداکارشان که غیر از رتق و فتق کارهای خانه و بچهها، پابهپای مرحوم پدرشان سر زمین کشاورزی هم کار میکرد. از سیل ویرانگر سال 1348 که همه دار و ندار اهالی روستا را شست و با خودش برد و آنها را چادرنشین و بعد، آواره کرد. و از برادر کوچیکه، تهتغاری خانه، از وهانج که به قول خواهرش، «کارمِن»، به هیچکدامشان نرفتهبود و از همه قشنگتر بود؛ با آن قد رشید، پوست روشن و چشمهای درشتش.
و همینها کافی بود که مادر مُهر سکوت لبهایش را بشکند و برایم از وهانج عزیزش بگوید؛ از پسر غیرتمندی که تا دید دوستان مسلمانش یکییکی دارند به جبهه میروند، سربازی را بهانه کرد و راهی شد. خانواده را هم با یک جمله، قانع کرد: «جنگ، مسلمان و مسیحی نمیشناسند. ناموس همهمان در خطر است. همه وظیفه داریم برای دفاع از وطن برویم.» مادر با آن گویش شیرین آذریاش اینطور برایم از شهید وهانج گفت: «از همان اول، بچه شیرینزبانی بود و همه دوستش داشتند. بزرگ هم که شد، مدام به فکر من بود. خیلی دوستم داشت. در یک تراشکاری کار میکرد و آنقدر از دستمزد خودش برای خانه خرج میکرد که صدای من درمیآمد. سلیقه مرا هم خوب میشناخت. میدانست ظروف دکوری دوست دارم، برای همین همیشه برایم از این جور چیزها هدیه میخرید. آخرین بار که از جبهه آمد مرخصی، یک جفت نمکدان چینی دکوری برایم خریدهبود. هنوز یادگاری نگهش داشتهام.» نگاهم دستهای چروکیده و لرزان مادر را دنبال میکرد که آهسته سمت روسریاش رفت تا نم چشمهایش را با آن بگیرد. لبهایم اما بیحرکت ماندهبود مبادا رشته خاطرات مادر پاره شود و او دوباره با همان بغض گفت: «از وهانج برای من فقط حسرت مانده. همیشه یا مدرسه بود یا سر کار. بعد هم رفت سربازی و... گفتم: نرو. گفت: زود میرم سربازیم رو تموم میکنم و برمیگردم. اون وقت ببین چه کارهایی برات بکنم و چه چیزهایی برات بخرم. تازه میخوام والیبال رو هم جدی ادامه بدم. حتی شاید برم توی تیمهای خارجی بازی کنم...»
اینجا «لورنس»، برادر وهانج، به کمک مادر آمد و گفت: «حتماً میدانید والیبال در خون ارومیهایهاست. وهانج هم که 195 سانتی متر قد داشت، از همان نوجوانی سراغ والیبال رفت. بازیکن خوبی هم بود. تهران که آمدیم، شد یکی از بازیکنان تاثیرگذار تیم والیبال آرارات...» و باز مادر بود که میخواست از پسر تهتغاریاش بگوید: «در آخرین مرخصیاش رفت عکاسی. قاب عکسش را که آورد، یک نوار مشکی دورش زدهبود. گفتم: این چیه؟ گفت: مادر! اگه من شهید بشم، ناراحت میشی؟ چیزی را که میشنیدم، باور نمیکردم. گفتم: به من بگو بمیرم اما همچین حرفی رو نزن. اجازه ندادم آن عکس را به دیوار بزند. اما...» اما خیلی طول نکشید که همان عکس شد مونس تنهاییهای مادر. نگاه خیسش را از قاب عکس گرفت و گفت: «هر روز که از خواب بیدار میشوم، با عکس وهانج حرف میزنم و درد دل میکنم. اما مادر جان بعد از 27 سال، دیگر حرفهایم تمام شده...»
* شهید «وهانج رشیدپور بابرودی» - تولد:1343 / شهادت:1367/ محل شهادت: فکه
آن مرد با هواپیمای چوبی آمد...!
هنوز بعد از حدود 6، 7 سال، حرارت عشقی را که از جملات مادر «سهراب» حس میکردم، یادم نرفته. انگار در دلش آتشی بود از عشق آن پسر که ذرهذره داشت وجودش را ذوب میکرد. در همان حال لبخند زد و گفت: «2 سال از شهادت سهراب میگذشت که به خوابم آمد و گفت: مامان! امروز یه مهمون عزیز داریم... پنجشنبه بود و مثل همیشه رفتم سر مزارش اما آنقدر دلم شور افتادهبود که قرارِ ماندن نداشتم. رو به عکسش گفتم: داری بیرونم میکنی؟... آن روز آقا به منزلمان تشریف آوردند و تا نگاهشان به عکس سهراب افتاد، چشمهایشان خیس شد. گفتم: آقا 100 تا از این پسرها را فدای دین و آب و خاکمان میکنم اما داغ اولاد، خیلی سخت است. من همه جوانی و زندگیام را پای سهراب دادم. پیر شدم وقتی رفت... آقا پرسیدند: چند فرزند دارید؟ گفتم: 9 فرزند. گفتند: نه. سهراب را فراموش نکنید. بگویید 10 فرزند. سهراب از خدا روزی میگیرد و زنده است...»
و تمام ماجرا همین بود؛ سهراب برای حاجیه خانم «کبری قاسمی» از همه زندهتر بود. جایتان خالی بود وقتی از آن عزیزترین میگفت: «آمدهبود تهران در یک کارگاه دوخت کتوشلوار کار میکرد و من در بیجار آراموقرار نداشتم. دلم میخواست درس بخواند و برای خودش کسی شود اما دلش با درس نبود. روی حرفش که ماند، من هم پایم را در یک کفش کردم که باید برویم پیش سهراب. نمیشود من این سر دنیا باشم و بچهام آن سر دنیا و ندانم چه میخورد و چه میپوشد. اینطور بود که تمام زندگیمان را فروختیم و آمدیم در جنوب تهران یک زمین خریدیم. واقعاً هیچچیز نداشتیم. تا مدتها در چادر زندگی میکردیم و بیشتر از یک سال طول کشید تا یک چهاردیواری برای خودمان ساختیم. اما من راضی بودم چون سهراب کنارم بود.»
چیزی حدود 30 سال گذشتهبود اما گفتن از روزهایی که سهراب تصمیم گرفت از پیش مادر برود، هنوز هم برای او چیزی شبیه جان دادن بود. بغضش بیصدا آب میشد و در همان حال میگفت: «جبهه که رفت، چشمم به در خشک میشد تا بیاید مرخصی اما وقتی میآمد، دیگران از او سهم بیشتری داشتند تا من. تا میرسید، اول میرفت دیدن مصطفی، دوست صمیمیاش که جانباز قطع نخاع بود. او را حمام میبرد و کارهایش را انجام میداد و مرتب هم به او سر میزد... یکی از روزهایی که سهراب جبهه بود، داشتم با تاکسی از جایی برمیگشتم خانه که در اتوبوس جلویی، چشمم به یک سرباز سپاهی که با اورکت خاکی رنگش پشت به ما نشستهبود، افتاد. دلم گواهی داد سهراب است. ماجرا را به راننده تاکسی گفتم. گفت: حاج خانم! فقط از روی لباسش می گی؟! گفتم: چشمهای پسرم سبزه. شما گاز بده. ببین به اتوبوس میرسی. آگه پسرم بود، 2 برابر بهت کرایه میدم. به اتوبوس که رسیدیم و راننده چشمش به پسر چشمسبز من افتاد، با تعجب فقط نگاهم میکرد... با آن همه تقلا، به سهراب نرسیدم. زودتر از من رسیدهبود خانه اما پشت در قایم شدهبود. به حاج آقا گفتم: توی راه سهراب رو دیدم. کجاست؟ گفت: خیالاتی شدی. گفتم: نه. من بین 100 تا پسر چشمسبز هم پسر خودمو میشناسم. سهراب از پشت در بیرون آمد و گفت: آره قربونت برم. هیچ مادری مثل تو نیست. اما اینهمه که دلت دنبال منه، چه میکنی وقتی یه روز با هواپیمای چوبی بیام؟!...
منظورش را نفهمیدم. خب، ساده و ناآشنا بودم. بعدها به یکی از آشنایان گفتم: من امروز یه عالمه پیاده توی محله نیروی هوایی راه رفتم اما هواپیما ندیدم، حتی هواپیمای چوبی! آن خانم خندید و گفت: جای هواپیما توی فرودگاهه. اما هواپیمای چوبی دیگه چیه؟ ماجرا را که برایش گفتم: اشکهایش سرازیر شد. گفتم: چی شد؟ گفت: هیچی. آدم از اینهمه عشق تو به سهراب، حیرت میکنه... چند ماه بعد، وقتی خبر شهادت سهراب آمد، آن خانم گریه میکرد و میگفت: همون روز فهمیدم منظور سهراب از هواپیمای چوبی، همین تابوت شهیده که مردم روی دستشون میگیرن. خیلی دعا کردم و خدا رو قسم دادم که حرف سهراب، تعبیر نشه. اما پسرت، گل بود و خدا هم گلچینه...»
* شهید «سهراب علیخانی»- تولد:1344/ شهادت:1363/ محل شهادت: کردستان- عملیات والفجر مقدماتی
خودت بگو حرف کدام مادر را گوش کنم؟!
روایتی از قصه «فرهاد»، شهید زرتشتی دفاع مقدس و مادرش شنیدهبودم و دلم برایشان رفتهبود. به هر دری میزدم که نشانی از مادرش پیدا کنم و به دیدارش بروم اما راهی پیش پایم باز نمیشد. یک روز که برای جلسه تحریریه حسابی دیر کردهبودم، برای زودتر رسیدن به آژانس متوسل شدم. چشمهایم را بستهبودم تا اضطراب مسیر کمتر شود که یک لحظه حسی به من گفت راننده مسیر متفاوتی را برای رسیدن به مقصد انتخاب کرده. چشمهایم را باز کردم. درست حدس زدهبودم. این یک راه میانبر بود. تا آمدم چیزی بگویم، تابلوی یکی از کوچهها، نگاهم را دزدید و خلاف جهت حرکت خودرو دنبال خودش کشاند. چیزی را که میدیدم، باور نمیکردم. روی تابلو نوشتهبود: کوچه شهید «فرهاد خادم». انگار فرهاد خودش را به من نشان دادهبود...
بالاخره «تاج گهر خداداد کوچکی(خادم)»، مادر فرهاد را پیدا کردم و آنقدر تلفن زدم و اصرار کردم تا دعوت برای مصاحبه را قبول کرد. در آتشکده «آدریان» به دیدارش رفتم و او سر صبر، از فرهادش گفت که برایش شیرینترین بود. مشتاق بودم بدانم چه چیزی یک جوان زرتشتی را به جبهه جنگ با دشمن کشانده که مادر، سئوالم را نپرسیده پاسخ داد: «باورم نمیشد تنها پسرم که دانشجوی نمونه بود و فقط چند واحد با مهندسی عمران دانشگاه شریف فاصله داشت، تصمیم گرفته به میدان جنگ برود. از او اصرار بود و ازمن انکار. اما بالاخره با آنچه از خودم یاد گرفتهبود، خلع سلاحم کرد. یکروز در میان یکی از همان بحثهایمان برای جبهه رفتنش، گفت: شما که راضی نمیشوی من برای دفاع از کشور به جنگ دشمن بروم، چرا از بچگی مدام برایم از آرش گفتی؟ از قهرمانی که همه توان و هستیاش را با تیر پرتابیاش روانه کرد و جانش را برای هرچه وسیعتر شدن مرزهای ایران فدا کرد؟... جوابی نداشتم. و همانی شد که فرهاد میخواست.»
مادر خبر نداشت با قصههای هر شبش از آرش، یک سرباز وطن در خانهاش پرورش داده، سربازی که کمی بعد، یک فرمانده بزرگ شد: «میگفت: ما را که اصلاً جبهه نمیبرند. برای ما مهندسها پشت جبهه یک کمپ ساختهاند و آنجا داریم روی پروژه یک پل کار میکنیم. من هم باور میکردم غافل از اینکه فرهاد درست وسط معرکه جنگ و در تیررس دشمن روی پروژه پل چزابه کار میکرد. آن پل حیاتی، مقدمه انجام عملیات بزرگ فتحالمبین شد، اما وقتی که دیگر فرهاد و همکارانش نبودند... یک روز سر مزار فرهاد نشستهبودم که مرد ناشناسی به آنجا آمد. گفت: شما نمیدانید فرهاد چه فرمانده محبوبی بود! همه سربازان شیفته شخصیت و اخلاقش بودند. روز شهادت فرهاد و 6 مهندس دیگر پروژه پل چزابه، تا آمبولانس بیاید و آنها را به عقب منتقل کند، سربازان شانه به شانه هم ایستادند و یک دیوار انسانی دور آن 7 پیکر تشکیل دادند تا سایه قامتهایشان نگذارد آفتاب داغ روی آنها بتابد...»
در سکوت نگاهش میکردم. اثری از حسرت و پشیمانی در چهرهاش نبود. هرچه بود، حس غرور با پسزمینه دلتنگی بود. خاطره بینظیری که مادر برای حسن ختام صحبتهایش انتخاب کردهبود هم، همه اینها را با هم داشت: «به رفتنش رضایت دادهبودم اما هر بار میآمد، دلم میخواست دیگر به جبهه برنگردد. یک بار وقتی به مرخصی آمد، از ساکش یک لنگه جوراب بافتنی با طرح و بافت قشنگ بیرون آورد و گفت: مامان ببین! من به خاطر این لنگه جوراب است که میروم جبهه! گفتم: باز شوخیت گرفته؟! گفت: نه. باور کن راست میگم. یک روز یک مادر سالمند به مقرمان آمد و به من گفت: شما فرمانده هستی؟ گفتم: من کوچک شما هستم. امر بفرمایید. این لنگه جوراب بافتنی را دستم داد و گفت: پسرم! این را بگیر و بپوش، برو با دشمن بجنگ و شکستش بده. ببخش بیشتر از این کاموا نداشتم... فرهاد مکثی کرد و گفت: مامان! هم تو مادر منی، هم آن پیرزن. خودت بگو؛ حرف کدام مادرم را گوش کنم؟...»
* شهید «فرهاد خادم» - تولد:1/3/1336 - شهادت:1/12/1360 - محل شهادت: تنگه چزابه
گفتم: پس سهم مادر چه میشود؟
یک لحظه فکر کن چه فاصله بعیدی است میان این دو گزاره؛ دختر بودایی ژاپنی – مادر شهید مسلمان ایرانی. اما حالا سالهاست هر دوی اینها یک نفرند! «کونیکو یامامورا» درست 62 سال قبل، وقتی که پذیرفت با همکلاسی کلاس زبانش که یک جوان ایرانی متدین بود ازدواج کند، قدم در راهی گذاشت که پاداشش، مدال مادر شهید بود. چه حس غریبی بود روزی که در موزه صلح تهران به دیدارش رفتم. راستی چه کسی بهتر از او که کشور و هموطنانش جزو اولین قربانیان سلاحهای اتمی بودهاند، میتواند رنج مادران سردشتی را -که شاهد پرپر شدن فرزندانشان در بمباران شیمیایی ناجوانمردانه شهرشان توسط نیروهای صدام بودند- یا رنجهای بیپایان جانبازان شیمیایی را درک کند؟
آن روز همکارانش او را مادر موزه صلح معرفی کردند و خودش در این باره اینطور گفت: «سالها قبل وقتی برای استقبال از یکی از دوستانم به فرودگاه رفتهبودم، با گروهی به نام انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی آشنا شدم. آنها که منتظر اعضای یک NGO فعال در همین زمینه از ژاپن بودند، از من برای ترجمه کمک خواستند. آن گروه ژاپنی به تصور خود آمدهبودند به ایرانیها بگویند سلاح هستهای نباید در دنیا وجود داشتهباشد، اما وقتی به آنها گفتیم ایران همیشه مخالف گسترش سلاحهای کشتار جمعی (شیمیایی و اتمی) بوده و خودش یکی از قربانیان این سلاحهاست، تعجب کردند. آنها اصلأ اطلاع نداشتند عراق در جنگ با ایران از سلاحهای شیمیایی استفاده کردهاست... خلاصه، ارتباطات فرهنگی دو گروه ایرانی و ژاپنی از همان موقع شروع شد. از وقتی هم که موزه صلح تهران تأسیس شد، من با دوستان همکاری میکنم؛ با کسانی که اغلب جانبازان شیمیایی هستند.»
اما راز جایگاه بلند این روزهای خانم یامامورا را باید در جهاد بیوقفه سالیان گذشته زندگیاش جستوجو کنید؛ گذشتهای که از هر مقطعش برایم گفت، بیشتر شگفتزده شدم: «سال 57 خانه ما در خیابانی بود که به پادگان نیروی هوایی منتهی میشد و این یعنی حضور در متن اتفاقات و تحولات انقلاب. ما شبها به پشتبام میرفتیم و شعارهای انقلابی میدادیم. عاقبت هم خانهمان شناسایی شد. یک روز موقع نماز صبح، گاردیها به خانهمان ریختند و همهچیز را زیر و رو کردند. دنبال اعلامیههای اما من آنها را در انباری پنهان کردهبودم. کار خدا بود که درست روز قبل، رساله امام را به خانه دوستمان بردهبودم وگرنه حکم اعداممان صادر میشد...» نقطه عطف زندگی دختر ژاپنی دیروز و بانوی ایرانی انقلابی امروز اما، چند سال بعد رقم خورد، وقتی انتخاب پسرش او را در مقابل امتحان بزرگی قرار داد: «7 ساله بودم که جنگ جهانی دوم را درک کردم. اما آن جنگ، کجا و 8 سال دفاع مقدس ایران، کجا؟ ژاپن در آن جنگ، متجاوز بود اما ایران مورد تجاوز قرار گرفت و مجبور به دفاع شد. در آن جنگ در ژاپن قحطی شد و خیلیها از گرسنگی مردند اما در جنگ 8 ساله ایران چنین اتفاقی نیفتاد چون مردم با جان و دلشان کمک و مشارکت میکردند. از همه مهمتر، در جنگ ایران، همه چیز برای خدا بود. در ژاپن خلبانان جوان تربیت میشدند که برای امپراطور هواپیمایشان را به کشتیهای دشمن بکوبند و خود را فدا کنند، اما اینجا همه برای خدا خود را فدا میکردند.
اینطور بود که وقتی محمد –پسر کوچکم- در 18 سالگی گفت: امام پیام داده که جبههها را پر کنیم، من هم میخواهم بروم، هیچ مخالفتی نکردم. چون یاد گرفتهبودم در نگاه اسلام، فرزندان، امانت خدا هستند و باید به او برگردانده شوند. یاد گرفتهبودم اگر فرزندم راه خدا را انتخاب کرد، نباید مانع او شوم. محمد یک بار به جبهه غرب رفت و موقع کنکور برگشت. کنکورش را که داد، بیمعطلی به منطقه برگشت و این بار به خواستهاش رسید.» میخواستم از حس مادرانهاش بعد از شهادت محمد بپرسم اما سئوالم را خوردم وقتی عکس مزار پسرش را نشانم داد و گفت: «در ژاپن و حتی در کشورهای اروپایی، دختر وقتی ازدواج میکند، طبق قانون، نام خانوادگی همسرش را میپذیرد و در همه مدارک قانونی او، نام خانوادگی همسر ثبت میشود. بعد از ازدواج با آقای بابایی، وقتی فهمیدم در ایران چنین قانونی وجود ندارد و زن میتواند بعد از ازدواج هم نام خانوادگی و هویت مستقل خود را حفظ کند، خیلی خوشحال شدم... سالها گذشت و بعد از شهادت محمد، وقتی به سنگ مزار درگذشتگان دقت کردم، دیدم در کنار نام آنها فقط نام پدرشان را نوشتهاند. به آقای بابایی اعتراض کردم و گفتم: هر انسان، فرزند یک پدر و یک مادر است. چرا وقتی از دنیا میرود، فقط نام پدرش را روی سنگ مزارش مینویسند؟ پس سهم مادرش چه میشود؟ محمد، پسر من هم بود. پس باید اسم مرا هم روی سنگ مزارش بنویسند. آقای بابایی گفت: حق با شماست... حالا سنگ مزار محمد شاید تنها سنگ مزاری باشد که رویش علاوه بر نام پدر شهید، نام مادرش هم حک شدهاست.»
*شهید «محمد بابایی»- تولد: 1342- شهادت: 1362 – محل شهادت: فکه/ عملیات «والفجر یک»
شهدا به عیادتم آمدند...
اما برای گشتوگذار بهشتیمان شاید هیچ پایانی شیرینتر از خاطره دیدار با مادر شهید «غلامرضا برزگر» نباشد، مادری که حالا درست 30 سال است مسافر دائمی مسیر خانه تا گلزار شهداست و تمام روزهای تلخ و شیرینش را کنار مزار پسرش از سر گذراندهاست. آن روز برایم از پنجشنبههای دوستداشتنی زندگیاش گفت که قرار ملاقات او و غلامرضای عزیزش بوده؛ همان قرار هفتگی که یک روز برایش یک هدیه رویایی به ارمغان آورد: «دیگر همه میدانستند پنجشنبهها میتوانند منتظر پذیرایی ویژه من باشند؛ یک هفته با چای، هفته بعد با میوه، یک هفته با آش رشتهای که همانجا کنار مزار غلامرضا بار میگذاشتم و ... اما خیال نکنی وقتی به گلزار میرفتم، فقط حواسم به پسر خودم بود ها. نه! در سرما و گرما ظرف آب دستم میگرفتم و مزار تمام شهدایی که همسایه غلامرضا بودند را هم میشستم. آنها هم مثل پسر خودم بودند. تا چندین سال، همه پنجشنبههای من با غلامرضا میگذشت. یعنی اگر نمیرفتم گلزار، مریض میشدم. اما یک هفته، واقعاً مریضی سراغم آمد و زمینگیرم کرد. هر کاری کردم، نتوانستم از جایم بلند شوم. بیماری جسمی به کنار، غم دوری از غلامرضا داشت آتشم میزد. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
یک لحظه دیدم غلامرضا در اتاق را باز کرد و وارد شد. زبانم از خوشحالی بند آمدهبود. تا آمدم چیزی بگویم، با خنده گفت: هر هفته شما میومدی پیش من، این هفته من اومدم دیدنت. محو تماشایش شدهبودم که گفت: مامان! دوستانم اومدن جلوی در با شما کار دارن! گفتم: دوستانت؟! گفت: بله. بلند شو با هم بریم پیششون. با کمک غلامرضا رفتم دم در حیاط. تا سرم را بیرون آوردم، دیدم از دم در خانهمان تا سر کوچه، یک صف از جوانان بسیجی با همان لباسهای خاکی جبهه کشیده شده! تا مرا دیدند، سلام کردند. غلامرضا گفت: مامان! هر هفته شما میومدی مزار رفقای منو میشستی. امروز که نیومدی و فهمیدن ناخوشاحوالی، به جبران اونهمه زحمتی که براشون کشیدی، اومدن عیادتت...»
منبع: خبرگزاری فارس
شناسه خبر 36270