سپهرغرب، گروه کافه کتاب: نویسنده کتاب تازه منتشر شده «فاتحهای برای پاپ» میگوید: نویسنده باید وضع موجود را زیر سوال ببرد و داستان خوب داستانی است که پاسخ نمیدهد و سوال مطرح میکند.
اینجا به سراغ کتابِ «فاتحهای برای پاپ» نوشتۀ خانم فریبا حاجدایی رفتهایم. فریبا حاجدایی دانشآموختۀ ادبیاتانگلیسی است و کار خود را بهعنوان نویسنده با کتابِ: «با شیرینی وارد میشویم» آغاز کرد و با «تُرنج قالی» ادامه داد. از حاجدایی نقدِ فیلم، رمان و داستان نیز در مجلهها و هفتهنامه و روزنامههای معتبر منتشر شده است. او سالیانی نیز گردانندۀ تارنمای «دیباچه» بوده است. گفتوگو با حاج دایی در پیرامون کتاب «فاتحهای برای پاپ» را در ادامه خواهید خواند:
در کتاب اخیرتان «فاتحهای برای پاپ» مخاطب با داستانهایی اجتماعی مواجه است. اَمری که این روزها چندان در ادبیات بهاصطلاح آپارتمانی و خنثی شاهدش نیستیم این تعهد بهعنوانِ یک نویسنده از کجا سَرچشمه میگیرد؟
بسیاری از مردم کلمه «متعهد» را با سیاست تداعی و مربوط میکنند و نویسندهای را متعهد میدانند که برچسبِ عقیدهای به پیشانیاش خورده باشد. من اما به دو چیز متعهدم؛ خودم و ادبیات. و همیشه به این نکته توجه دارم که عقیده، فقط عقیده است. برای همین امکان تغییرش هم هست. به همین دلیل هیچگاه چیزی به نام عقیده را در بازده هنری خود دخالت نمیدهم. ولی چون به خود و وجدان خود پایبندم آزادیِ تخیل و رؤیا را، که بهطورِ قطع از طرف محیط و شرایط محیطی بر من وارد شده، نگه میدارم.
من شیفته برابری هستم اما برابری در نظرم به معنای یکشکل و یکسان شدن نیست. خدا را شکر که مردان با زنان، و مردان با مردان دیگر و زنان با زنان دیگر تفاوت دارند. در واقع جامعه اتحادی است از تضادهای مکمل که حاصلش فرهنگ و آفرینشی نو است. من کتاب زیاد خوانده و میخوانم. اصلاً عمرم در میان کتابها گذشته. آدم حساسی هم هستم و شاخکهای محیطیام هم به شدت کار میکند و پاسخگوی محیطم هستم. البته بگویم عنوان نویسنده حرفهای به من نمیبرازد. چون ساعت کار یا ساعت نوشتن ندارم. اما همیشه مینویسم؛ در ذهنم و در هرجا، خواه آشپزخانه باشد و خواه به هنگام رانندگی. با هر اتفاقی و در هر صبحِ نویی قطعاً تازه میشوم و عکسالعملی دیگرگونه نسبت به خود و محیطم خواهم داشت.
به نظر میآید آدمهای داستانهای این مجموعه تنها هستند. از مردِ گریسیِ «بنویس بیرونم کردند» گرفته تا شیرینِ «خانهای برای شیرین» و یا فریبایِ «یک دکتر رفتن ساده». دلیل این اَمر به انتخاب داستان برای این مجموعه برمیگردد یا به نوع نگاه شما به جامعه و پیرامونتان بستگی دارد؟
حتم داشته باشید ربطی به انتخاب داستان برای مجموعه ندارد. چون من به وحدت موضوعی در یک مجموعه داستان معتقد نیستم. نامش با خودش است؛ مجموعه داستان. و به نظرم این به معنای استقلال هر تک داستان است. البته داریم مجموعه داستانهایی که قرار است بهنوعی شبیه به نوول یا نوولا عمل کنند که آن مبحثش جداست. اما تنهایی آدمها. در داستانِ بنویس بیرونم کردند زندگی مردی را میخوانیم که دیگر میانسال هم نیست و دارد آرامآرام پا به دوران کهنسالی خود میگذارد.
داستان چگونه تعریف میشود؟ از زبان نویسندهای که مرد به او مراجعه کرده و خواسته به گوش دیگران برساند چه به او گذشته است. داستان دوصدایی است. صدای مرد و صدای نویسنده مستأصل که نمیداند توانسته صدا را منتقل کند یا نه! او نمیداند چقدر از ذهنیت خود را به داستان وارد کرده و اصلاً مطمئن نیست که بهقولِ مولوی چقدر از ظن خود یار مرد شده و چقدر تنهایی و بیکسی مرد را در تهرانی که نه برای دختران امن بوده و هست و نه پسران توانسته بیان کند. این داستان متأثرم میکند. چون قصۀ همه ما آدمهایی است که بدانیم و ندانیم لِه میکنیم و لِه میشویم.
خانهای برای شیرین شرح ماجرای دختری است که از سوی خانواده و بهخصوص پدرِ بهزَعمِ دختر بی عرضهاش، هیچ پناهگاهی برای خودش متصور نیست. پس میرود داستان زندگی خودش را خود رقم بزند و در این جامعهُ سوداگر، خود سوداگر بزرگی از کار درمیآید. یک دکتر رفتن ساده داستانی چند مضمونی است. که یکی از مضمونهایش رفتار خودسرانه و پولکی منشیهای مطب دکترها قبلاً در داستانِ دختر از ایران از داستانهای مجموعه «با شیرینی وارد میشویم» تکرار شده. ولی قضایا فقط به این ختم نمیشود و بهتر است خواننده خودِ داستان را بخواند. فقط به اشاره بگویم که با نام خودم، در داستان حضور دارم و چهها که به خود نسبت ندادهام! مثلِ خودزنی مادری که گاهی آنقدر از دست فرزندش کلافه میشود که خود را، زدن که چه عرض کنم، میکوبد.
شما خیلی حرفهای و خونسرد توانستهاید در داستانهایی که گاه بسیار کوتاه هم هستند موقعیتهایی خاص خلق کنید. و شخصیتهای داستان را در آن موقعیت قرار دهید و منتظر واکنش آنها باشید. بدون آنکه در کنشها و واکنشهای آنها رَدپایِ شما بهعنوانِ نویسنده مشهود باشد و بدون اینکه قضاوت کنید مخاطب را به دیدن دعوت کنید. بهعنوانِ نمونه میتوان به دو داستانِ «قاتل زنجیرهای مورچهها» و «نان سنگک» اشاره کرد. چگونه توانستید بهاینمهم دست پیدا کنید؟
آدمها با دو نوع نگاه دنیا را نظاره میکنند: نگاه قضاوتگر و نگاه مشاهدهگر. گمان میکنم من از آدمهای نوع دوم هستم و همیشه در حال مشاهده هستم؛ بیهیچ قضاوتی. و طبیعی است که این خصوصیت در داستانهایم هم منعکس شود. قضاوت را اغلبِ مردم حق اولیه خود میدانند و فکر میکنند در این راه و روش و ساختارِ «رقابتی» ِ زندگی امروز، زندگی کردن بدون قضاوت ممکن نیست. حال آنکه حقیقت وجودیِ انسان از فرهنگ و عقیده و باورها و نفوذ سخت آنها بر روی یکایک افراد جداست، و اصلاً چیز دیگری است.
«بیجه» را احتمالاً به خاطر دارید؛ متهم اصلی جنایات پاکدشت در ماجرای قتل کودکان در اطراف تهران را میگویم. بیجه قبل از اعدام و به هنگام خروج از خودروی پلیس در محل اجرای حکم، از سوی کودکی که برادر یکی از مقتولان بود با چاقو زخمی میشود. شنیدید؟ یک کودک او را زخمی کرد. اینکه بیجه چه کرد و چرا بیجه شد یک مسئله است و اینکه ما چه کردهایم که کودکی، ولو به انتقام، چاقو به دست بگیرد مسئلهای دیگر؛ که اهمیت آن بههیچعنوان از اولی کمتر نیست. عکسها و فیلمهایی را که از اعدام در ملأعام هست یک بار دیگر نگاه کنید و ببینید چه تعداد کودک، سوار بر دوشِ پدرانشان تماشاگر صحنه اعدام هستند و لطفاً فقط برای یک لحظه هم شده با این کودکان به خانه برگردید و سعی کنید بفهمید بعد از ماجرا چه ممکن است در ذهن کودک بگذرد.
و داستان «نان سنگک» برمیگردد به مقوله منحوس تجاوز. اگر قضاوتگر بودم بیشتر از هر کس دیگری متجاوز را لعنت میکردم ولی خواستم ببینم و ببینید احتمالاتی را که در ذهن او گذشته چه بوده و چه چیز او را به اینجا کشانده تا دست بهاینعمل شنیع بزند. ناگفته نگذارم که تختهپرش این داستان در ذهن من مربوط به خبرِ روزنامهای بود که اتفاقی خواندم و چند سال قبل در یکی از شهرستانها رخ داده بود. شاگرد یک نانوایی به خوابگاه دختران دانشگاه آزاد رفت تا به یکی از دختران تجاوز به عنف کند.
بعضی از داستانها حالت روایی و سرگذشتی دارند. آیا از روایت بیرونی استفاده کردهاید؟
هم بلی و هم خیر. «بلی» چون ماده خام بیشتر داستانهای یک نویسنده از اطرافش گرفته میشود و میتواند شرح زندگی فردی از افراد دوروبَرش باشد و «نه» چون بهطور تماموکمال از یک یا چند فرد خاص گرفته نمیشود و هر آدم داستانی میتواند مجموع جامع مشخصات تمامی آدمهای مرده و زنده اطراف نویسنده را داشته باشد و به عبارتی از هریک کمی تا قسمتی را وام گرفته باشد. و البته به یاد داشته باشیم که همه اینها از ذهن نویسنده گذر کرده و خود رنگ و بوی دیگری را هم گرفته است. راستش من فکر میکنم هر اثری که انسان میآفریند نوعی مائده زمینی با چاشنی علم غیب است، و کتاب رویایی است که نویسنده، خواننده را در آن شرکت میدهد.
در داستانهای شما مخاطب هم با داستانهای خوبی از لحاظ ساختاری و ادبی طرف است و هم داستانها از لحاظ محتوای اجتماعی و انتقادی قابل توجهند. چگونه بهاینتعادل در داستان رسیدید؟
اینکه چطور بهقولِ شما بهاینتعادل رسیدم تا آنجا که میدانم دانسته و از سر آگاهی در لحظه نیست و لابد به ناخودآگاه من و زمان درازی برمیگردد که گذاشتهام تا به خودِ امر نوشتن برسم. زمانی اصلاً به نوشتن فکر نمیکردم ولی تا دلتان بخواهد میخواندم. یک روز دیدم در آنچه میخوانم همیشه چیزی کم است و بعد به اینجا رسیدم چطور است کمبودها را خودم برای خودم توی آن متنها اضافه کنم و بعد یواشیواش دیدم چیزهایی مینویسم کاملاً مستقل از متن اولیه و آهسته آهسته داستانهای خودم با پردازش و ویرایش خودم سَر بَرآوردند و من و داستانهایم شدیم اینکه الان هستیم.
شما در همین مجموعه از «مهندس سبیلو و زنش» گرفته که به مهاجرت میپردازد تا «بنویس بیرونم کردند» که بهنوعی به کودکان کار اختصاص دارد و باقی داستانها در هر کدام به «مسئله» ای پرداختهاید. آیا در باقی کارهاتان هم همین نگاه را دنبال کردهاید؟
منظورتان این است که از واقعیت بیرون از خودم الهام میگیرم؟ طبیعی است. کودکِ کار محروم است. کودکی، فرصت یادگیری، و حتی کرامت انسانی از او دریغ میشود و تضمینی برای رشد جسمی و روانیش هم نیست. این یک واقعیت بیرونی است. واقعیت بیرونی دیگر این است که مردم معمولاً به دلیل فقر، بیماری، مسائل سیاسی، کمبود غذا، بلایای طبیعی، جنگ، بیکاری و کمبودِ امنیت مهاجرت میکنند و گاهی هم برای امکانات بهداشتی بیشتر، آموزش بهتر، درآمد بیشتر، مسکن بهتر و آزادیهای سیاسی بهتر.
در جهان داستان اگر نویسندهای موفق عمل کند واقعیت بیرونی تبدیل به واقعیت داستانی میشود. جدای از تکنیکها و راهکارهایی که هر نویسندهای بهکار میگیرد تا بهاینمهم برسد، فرق اصلی این دو واقعیت برای من در این است که اغلب واقعیت بیرونی را بیچونوچرا میپذیریم و طبیعی میپنداریم و به خود میگوئیم چنین است رسم سرای درشت. ولی واقعیت داستانی اگر خوب پرورانده شود میتواند در ذهن خوانندهاش مبدل به عنصری مزاحم و قلقلک دهنده شود تا او وضع موجود را زیر سوال ببرد و از خود بپرسد یعنی نمیشد اوضاع جور دیگری باشد! داستان خوب داستانی است که پاسخ نمیدهد و سوال مطرح میکند و این جنم داستانی است که سعی در نوشتنش دارم.
برنامه خاصی برای نوشتن دارید؟
به نشستن و نوشتن هر روزی و زورکی اعتقادی ندارم. یا لااقل من آن آدم صبوری نیستم که از روی ساعت و تقویم آرام و صبور کارش را پیش میبرد. اساسِ کار من بر تب نوشتن است که وقتی میگیرد تا به انجامی نرسد و کار خلاقانهاش قوام نگیرد دست از سر صاحب اثر برنمیدارد.
کار دیگری در دست انتشار دارید؟
بگذارید کار که آمد خودش جار بزند: «آی آمدم.»
شناسه خبر 34606