سپهرغرب، گروه اجتماعی: برنامه کنترل جمعیت قبل از انقلاب شروع شده بود و عمو و عمههای من که تحصیلکرده زمان شاه بودند هرکدام تنها یک یا دو بچه داشتند و مادر بیچاره من مدام برای داشتن 6 تا بچه تحقیر میشد! اما...
برنامه تنظیم خانواده و کاهش جمعیت ایران، نسخهای بود که از قبل انقلاب اسلامی از سوی غرب برای کشور ما پیچیده شده بود؛ متأسفانه این نقشه شوم بعد از انقلاب نیز با اهمال و بیتوجهی مسئولان داخلی و نفوذ سازمانهای بینالمللی ازجمله صندوق جمعیت سازمان ملل تداوم یافت.
نتیجه این شد که طبق پیشبینیها بهعلت کاهش آبشاری نرخ باروری کشور، تا سال 1430، ایران یکی از سالمندترین کشورهای جهان خواهد بود؛ سالمندی جمعیت پیامدهای اجتماعی فراوانی دارد که علاوه بر ابعاد ملی، دارای عوارضی است که متوجه خانوادهها و تکتک افراد جامعه خواهد بود.
در مطلب زیر خاطرهای را میخوانیم که به روند کاهش جمعیت کشور از قبل انقلاب اسلامی اشاره دارد، اینکه در گذشته چه تصوراتی از فرزندآوری بین مردم ترویج میشد که امروزه با مشاهده نتایج آن، غلط بودن آنها روشن و مسلم شده است:
دوران کودکی من به قبل از انقلاب بازمیگردد، بهیاد میآورم یکبار کتاب داستانی هدیه گرفتم که داستان زندگی دو بچه فیل خوشبخت با پدر و مادرشان در جنگلی سرسبز را روایت میکرد!
با زیاد شدن خواهر و برادرها، قحطی و گرسنگی در جنگل بهوجود آمد، طوری که برای همه بهاندازه کافی علف وجود نداشت، قحطی تا جایی ادامه پیدا کرد که خانواده فیلها از هم پاشید و برای پیدا کردن غذا مجبور شدند از هم جدا شوند!
در پایان هم بچه فیل خسته، گرسنه و تنها روی یک تخته سنگ مینشست و با یادآوری زمانی که فقط دو بچه بودند، میگفت: واقعاً برای یک زندگی خوب دو تا بچه کافی است!
آن زمان، من با خواندن این کتاب فکر میکردم اگر خانواده ما هم بهجای 6 تا بچه، دو بچه داشت چقدر وضعمان بهتر بود! البته لازم است بدانید که برنامه کنترل جمعیت از قبل از انقلاب شروع شده بود و عمو و عمههای من که تحصیلکرده زمان شاه بودند هرکدام تنها یک یا دو بچه داشتند و مادر بیچاره من مدام برای داشتن 6 تا بچه تحقیر میشد!
به هر حال، سالهای کودکی و نوجوانی گذشت، ما بزرگ شدیم و با یادآوری سختیها و رفتار دیگران در کودکی، بیشتر از دو تا بچه نیاوردیم، مادر و پدرهایمان هم پیر شدند و بهجز مرحوم پدرم که زود از میان ما رفت، بقیه بزرگترهای فامیل هرکدام 85 تا 92 سال، عمر از خدا گرفتند.
مرحوم عمه بزرگم که مادرم را بابت داشتن بچه زیاد تحقیر میکرد، سالهای آخر عمرش آنچنان با حسرت به مادرم میگفت: «تو که غمی نداری، من چی بگم که بیکسم» و سال آخر عمرش هم، چون تنها فرزندش توانایی نگهداری او را نداشت، با اندوه زیاد به خانه سالمندان رفت و هم آنجا فوت کرد!
خاطرات تلخ خانه سالمندان و حرفهای عمهام وقتی که به ملاقاتش میرفتیم، هرگز فراموش نمیکنم؛ نگهداری عمو و زنعموی پیرم هم آنقدر برای دو فرزندشان سخت شد که وقتی فوت کردند، در واقع بچههایشان آشکارا راحت شده بودند و از گریه و زاری هیچ خبری نبود!
اما مادر ما مثل یک انگشتر قیمتی میان ما میچرخید، هر وقت یک نفر از ما خسته میشدیم (چون خیلی بیمار بود)، بچه دیگر مادر را پیش خودش میبُرد، هزینههای نگهداریاش را هم بین خودمان تقسیم کردیم تا کسی اذیت نشود، نزدیک خواهرم زندگی میکرد، برادرم هزینه پرستارش را میداد، من، دکتر و بیمارستان میبردمش، بقیه هم پیشش میماندند، خلاصه با عزت از دنیا رفت و برای مراسمش در سال 97 هر چه وصیت کرده بود، انجام دادیم.
گاهی فکر میکنم، سرنوشت امثال ما که تحت تأثیر تبلیغات قبل و بعد از انقلاب فقط دو تا بچه آوردیم و بزرگ کردیم چه میشود؟! حالا که هنوز بچههایمان ازدواج نکردند، تنها هستیم چه برسد به بعدها! من فقط استعفار میکنم و توکل به خدا دارم تا اگر پیری در سرنوشت ما هست، عاقبتمان ختم به خیر شود.
شناسه خبر 39665