شناسه خبر:46290
1400/7/1 10:30:01

روزی سلطان محمود غزنوی به دیوان حکومتی رفت در حالیکه همۀ ارکان دولت در آنجا حضور داشتند. سلطان گوهری گرانبها از جیبِ خود درآورد و به وزیر گفت: قیمت این گوهر چقدر است؟ وزیر گفت: بیش از صد خروار طلا. در این لحظه سلطان بدو گفت: این گوهر را بشکن. وزیر که شکستن گوهر را حیف می‌دانست از شکستن آن امتناع کرد.

سلطان به آن وزیر آفرین گفت و خلعتی بخشید. سپس به فراشباشی گفت: این گوهر را بشکن. او نیز به دلیل حیف دانستن آن، از این کار تن زد و سلطان بدو نیز خلعت بخشید. سلطان بر همین منوال نیز همۀ شخصیت‌های برجستۀ حکومتی را امتحان کرد. تا آنکه نوبت به ایاز رسید. ایاز گفت قیمت این گوهر را نمی‌توانم وصف کنم ولی چون سلطان امر به شکستن آن می‌کند. آنرا می‌شکنم. در این لحظه دو قطعه سنگ از آستین خود درآورد و آن گوهر را خُرد و متلاشی کرد. امیران ایاز را به خاطر این کار نکوهیدند. ولی ایاز گفت: اطاعت از سلطان بالاتر از این گوهر است. سلطان خواست امیران را به خاطر نافرمانی بکُشد ولی ایاز پا درمیانی کرد.

بود جامی لعل در دست ایاس 

 قیمت او برتر از حدّ و قیاس

شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش

بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش

شور در خیل و سپاه افتاد از او 

 کان همه کس را گناه افتاد از او

هرکسش می‌گفت ای شوریده رای

 قیمت این کس نداند جز خدای

تو چنین بشکستی آخِر شَرم دار 

 عزتش بردی و افکندیش خوار؟

شاه از آن حرکت تبسم می‌نمود

 خویشتن فارغ به مردم می‌نمود

آن یکی گفت این جهان افروز جام

از چه بشکستی چنین خوار ای غلام؟

گفت فرمان بردن این شَه مرا 

 برتر از ماهی بود تا مَه مرا

تو به سوی جام می‌کردی نگاه 

 لیک من از جان به سوی قولِ شاه

بنده آن بهتر که بر فرمان رود 

 جام چه بوَد چون سخن در جان رود؟

 

شناسه خبر 46290