شناسه خبر:48900
1400/9/4 10:30:17

حکایت آن عاشقی که شب بیامد 

بر امید وعده معشوق به وعده‌گاه

در روزگاران پیشین عاشقی بود که از عشق بسیار دم می‌زد و خود را مشتاق سینه‌چاک معشوق نشان می‌داد. روزی معشوق بدو پیغام داد که امشب به فلان‌جا بیا و به انتظار من باش تا سر فلان ساعت نزدت بیایم. عاشق طبق قرار در وعده‌گاه حاضر شد و منتظر ماند؛ اما چون مدت انتظار به طول انجامید، جناب عاشق از فرط خستگی روی زمین ولو شد و به خوابی عمیق فرو رفت. معشوق دقایقی بعد سر رسید و عاشق را درحال خُرناس دید. پس برای تأدیب او مقداری گردو در جیبش ریخت و رفت، یعنی تو را چه به عشق! تو هنوز بچه‌ای و باید بروی و گردوبازی کنی.

در معارف بهاءولد این حکایت بدین‌صورت آمده است (مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی، ص 199):

یکی دعوی عشق‌زنی می‌کرد، گفت: شب بیا. او منتظر می‌بود تا معشوقه فرو آید. چون از کار شوی خود فارغ شد، بیآمد. وی را (عاشق) خواب بُرده بود. سه دانه جوز در جیب وی کرد و برفت. چو بیدار شد دانست که چنین گفته است که تو هنوز خُردی و کودکی. از تو عاشقی نیاید، از تو جوز بازی آید.

شیخ عطار این حکایت را در منطق‌الطیر بدین‌صورت آورده است مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی، ص 199):

عاشقی از فرط عشق آشفته بود/ بر سرِ خاکی به زاری خُفته بود

رفت معشوقش به بالینش فراز/ دید او را خُفته وز خود رفته باز

رُقعه‌ای بنوشت چُست و لایق او/ بست آن بر آستینِ عاشق او

عاشقش از خواب چون بیدار شد/ رُقعه برخواند و به دل خونبار شد

این نوشته بود کِای مردِ خموش/ خیز اگر بازارگانی، سیم کوش

ور تو مردِ زاهدی شب‌زنده باش/ بندگی کن تا به روز و بنده باش

ور تو هستی مردِ عاشق شرم دار/ خواب را با دیدۀ عاشق چه کار؟

مردِ عاشق باد پیماید به روز/ شب همه مهتاب پیماید به سوز

چون نه اینی و نه آن ای بی‌فروغ/ می‌مزن در عشقِ ما لافِ دروغ

گر بخُسبد عاشقی جز در کفن/ عاشقش خوانم ولی بر خویشتن

چون تو در عشق از سرِ جهل آمدی/ خواب، خوش بادت که نااهل آمدی

شناسه خبر 48900