شناسه خبر:57110
1401/4/6 09:30:58

سپهرغرب، گروه متن زندگی: «یکی از مراجع بزرگ تقلید، عالم ربّانی و فقیه محقّق، آیت‌الله‌العظمی حاج شیخ مرتضی انصاری صاحب کتاب مکاسب و رسائل است و در 18 ذیحجّه (روز عید غدیر) سال 1214 ه. ق در شهر دزفول متولّد شد. در هیجده سالگی برای ادامه تحصیلات حوزوی به عراق رفت. چهار سال در کربلا به تحصیل پرداخته و سپس به ایران بازگشت و پس از چند سال به نجف اشرف رفت و در آنجا از مدرّسان سرشناس حوزه علمیّه نجف گردید و سرانجام جزء علمای طراز اوّل آنجا شد و پس از رحلت آیت‌الله‌العظمی شیخ محمّدحسن، معروف به صاحب جواهر که در سال 1299 ه. ق رخ داد، عهده‌دار زعامت حوزه علمیّه نجف و مرجعیّت تقلید گردید و پس از پانزده سال (1281- 1266 ه. ق) مرجعیّت و زعامت، سرانجام در روز 17 جمادی‌الثانیه سال 1281 ه. ق در سن 67 سالگی در نجف اشرف رحلت کرد، مرقد شریفش در همان‌جا است».

از ویژگی‌های این مرجع بزرگ، ساده‌زیستی و پرهیز شدید از هرگونه زیاده‌روی و اسراف بود، چرا که او مرجعی زاهد بود و زهد و پارسایی موجب ساده‌زیستی و دوری از اسراف است. برای آشنایی با او در این‌ راستا، نظر شما را به پنج داستان زیر جلب می‌کنم:

 یکی از مقلّدین شیخ انصاری که تاجر بود، یک عبای زمستانی گران‌بها که در نوع خود بسیار مرغوب بود به شیخ هدیه کرد، به ‌این‌ ترتیب که دست شیخ را بوسید و عبا را بر دوش او افکند. فردای آن روز، آن تاجر در نماز جماعت شیخ انصاری شرکت کرد، ولی دید همان عبای ساده قبلی که با مقام زعامت شیخ تناسب ندارد بر دوش اوست. بعد از نماز به‌ محضر شیخ رفت و پرسید: «آن عبای گران‌بها که دیروز به شما هدیه کردم، کجاست؟»

شیخ در پاسخ گفت: «آن را فروختم و با پول آن دوازده عبای زمستانی ساده خریداری کرده و به افرادی که در این فصل زمستان عبا نداشتند دادم».

تاجر عرض کرد: «ای مولای من، عبا مال شما بود و آن را به ‌خصوص برای شخص شما خریده بودم تا خودتان آن را بپوشید، نه این ‌که بفروشید و از پول آن چند عبا برای افراد مستحق فراهم نمایید».

شیخ در پاسخ فرمود: «وجدانم چنین کاری را نمی‌پذیرد که چنین عبایی بپوشم در حالی ‌که عدّه‌ای به عبای ساده زمستانی نیازمندند».

  در زمان مرجعیّت شیخ که مبالغ هنگفتی از بیت‌المال در اختیارش قرار می‌گرفت، مقداری از آن را برای زندگی خانواده خود مقرّر کرده بود، ولی این مقدار، نیازهای معمولی خانه‌اش را تأمین نمی‌کرد. خانواده او، یکی از علمای محترم را که مورد احترام شیخ شده بود، واسطه قرار داد که از شیخ انصاری بخواهد تا بر مقدار پول برای مخارج خانه بیافزاید.

آن عالم به‌ حضور شیخ انصاری رفت و ماجرا را به ‌عرض رسانید و از او خواست که مقداری بر شهریه مقرّر خانه بیافزاید، تا اهل خانه بتوانند نیازهای خانه را تأمین نمایند. شیخ در برابر این تقاضا سکوت کرد، نه جواب منفی داد و نه جواب مثبت.

فردای آن روز، شیخ انصاری به خانه‌اش آمد و به عیالش گفت: «لباس مرا بشوی و چرک آن را در ظرفی بریز». او چنین کرده و آب چرکین لباس را در ظرفی ریخت.

شیخ به او گفت: «این آب چرک‌آلود را بیاشام!»

عیال شیخ گفت: چگونه این آب آلوده را بیاشامم؟

شیخ گفت: «این اموالی که در اختیار من است، چرک‌های اموال مردم است که مال مستمندان است و استفاده از آن، بیش از آن‌ چه برای شما و سایر فقرا به‌ طور مساوی مقرّر نموده‌ام، جایز نیست. شما و سایر مستمندان در این بیت‌المال حقّ مساوی دارید و هیچ‌ گونه امتیازی بر سایر مستمندان ندارید».

  شیخ برادری داشت به نام «شیخ منصور» که از دانشمندان و محقّقین آن‌ عصر بود که روزی دل مادرش به حال او سوخت و نزد شیخ انصاری آمد و گله کرد و زبان به اعتراض گشود و گفت:

«تو می‌دانی که برادرت، منصور با عایله سنگین، در شدّت فقر به ‌سر می‌برد و ماهیانه‌ای که به او می‌دهی نیازهای او را برطرف نمی‌سازد با این ‌که آن ‌همه بیت‌المال در اختیار توست، به او کمک کن».

شیخ انصاری(ره) با دقّت سخن مادر را گوش داد و هنگامی ‌که سخن مادر تمام شد، کلید اتاقی را که اموال بیت‌المال در آن بود به مادر داد و با کمال احترام به او گفت: «هر چه پول برای منصور می‌خواهی بردار، مشروط به این ‌که من مسئول نباشم و وبال آن بر دوش خودت باشد. 

این اموالی که نزد من است حقوق مستمندان است که باید بین آنان به ‌طور مساوی تقسیم گردد. همه آن‌ها در این اموال مانند دانه‌های شانه، حق یکسان دارند. ای مادر! اگر فردای قیامت می‌توانی جواب خدا را بدهی، از این اموال چیزی اضافه بر حقّ دیگران برای شیخ منصور بردار، ولی بدان که حسابی بس دقیق و هولناک در پیش است».

مادر که خود عنصر تقوا و فضیلت بود، از خوف خدا لرزید و از گفته خود توبه کرد. در حالی ‌که کلید را به فرزندش می‌داد، عذرخواهی کرد و جریان فقر پسرش منصور را فراموش نمود.

شناسه خبر 57110