سپهرغرب، گروه اجتماعی - سمیرا گمار: ساعت 9 صبح پنجشنبه 10 شهریور برای شرکت در راهپیمایی شکوهمند اربعین، از قزوین حرکت کردیم، من و دخترعمو و سمیه خانم مهمان آقا محمود عزیز بودیم، چون با ماشین شخصی ایشان عازم مرز مهرانیم، ساعت 9:45 تاکستان را دور میزنیم تا اینجا 25 دقیقه طول راه بوده است، حال و روز دشت و صحرا تعریفی نیست. ساعت 10/10 دقیقه صبح وارد شهرستان آبگرم قزوین میشویم، مردم ولایتمدار قزوین عموماً، در مناطق تاکستان، آبگرم و آوج خصوصاً، همیشه به یاد آزادمردی، راهبری، هدایت، خلوص و تقوای انقلابی آیتالله موسوی شالی بوده و هستند.
ازز آوج عبور میکنیم، وارد رزن میشویم، از بخش دمق و گاوسوار، زادگاه عارف نامدار مکتب تشیع جناب ملاحسینقلی همدانی (شوندی) در روستای شوند، همین بخش قرار دارد. شیخ محمد بهاری همدانی، از دستپروردگان آن بزرگوار است که در شهرستان بهار همدان، آرامگاهی دارد، مرحوم آیتالله انواری هم از بخش رزن بودند، عالمی مبارز که حدود 13 سال در بند زندان پهلوی ملعون بود. یکی از روستاهای مشهور این منطقه اصله است، مرحوم آیتالله محقق پدر بزرگوار شهید جلال محقق هم اصالتاً اهل اصله بودند. از جورقان عبور میکنیم، به یاد گروه همفکر و همپرواز از جوانان آنجا هستم که در آن دوران، علم جهاد و مبارزه را به دوش کشیدند. از روستای گراچقا عبور میکنیم؛ یاد شهید بابایی عزیز، یکی از مسئولان تأثیرگذار کتابخانه روستایی گراچقا بهخیر که کتاب زندگی کوتاه دنیایی خود را با خون نوشت و آن را بهعنوان سند ابدیت در محضر خداوند به ثبت رساند و بعد از شهادت آن عزیز سفرکرده، دوستان او کتابخانه را سرپا نگه داشتند.
در حال گذر از روستای انصار امام هستیم، قبلاً نام این روستا ینگجه بود، در آن روستا هم جهاد سازندگی کتابخانهای تشکیل داده بود، تعداد زیادی از جوانان آن روستا وارد جبهه حق علیه باطل شدند، شهیدان فراوانی هم تقدیم اسلام و قرآن کردند، برای همین، نام روستا را به انصارالامام تغییر دادند.
از شهرستان مریانج عبور میکنیم، مریانج مرکز حزبالله بود، هر زمانی که در داخل شهر، منافقان شرارت میکردند، وقتی میشنیدند که حزبالله مریانج برای دفع شرارت آنها، بهسوی همدان حرکت کرده فرار میکردند و پراکنده میشدند. یکبار منافقان چند شبانهروز استانداری همدان را اشغال کرده و بههیچعنوان آنجا را ترک نمیکردند، وقتی حزبالله مریانج، با هدایت آیتالله سید رضا فاضلیان رحمتالله علیه، وارد همدان شدند، آنها از استانداری فرار کردند، وقتی دیدند نیروهای نظامی در نزدیکی پل هستند، روی پل بهردیف خوابیدند تا از حرکت ارتش به تهران جلوگیری کنند تا اذان مغرب مردم روی پل و توپ و تانک در ورودی آن ایستاده بودند.
مریانج در دست چپ جاده همدان به کرمانشاه قرار دارد، روستای یکنآباد در قسمت راست جاده واقع شده است، در آنجا هم کتابخانه روستایی جهاد سازندگی تشکیل شده بود، مسئولان آنهم فعال بودند، سید حمید موسوی که برادرش هم در جبهههای حق علیه باطل به شهادت رسید یکی از فهیمترین اشخاص بین آنها بود. بسیار درایت داشت، یکی از روحانیون باسواد همدان از همشهریان او بود، نسبت به انقلاب اما و اگر داشت، آقا سیدحمید به دیدار او میرفت و میگفت: اگر ما راه جذب بلد باشیم، اینجور آدمها با امام و انقلاب و رهبری هماهنگ میشوند. ساعت 14 در مسجد نوبنیاد سیدالشهدا، واقع در روستای نادرآباد در دامنه کوه بیستون، نماز ظهر و عصر را ادا کردیم. از سهراهی هرسین کرمانشاه عبور میکنیم، به یاد برادر بزرگوارم حاج احسان اربابپور عزیز هستم، زمانی که از گوشی هوشمند خبری نبود، یک گروه حدیثی هرمی تشکیل داد، به افراد مختلف، در نقاط مختلف، روزانه یک حدیث ارسال میکند، با این شرط که آنها هم هرکدام بهنوبه خود، آن را به سه یا دو نفر بفرستند، سالی یکبار هم دوستان خود را به اردوی زیارتی قم یا مشهدالرضا میبرد.
ساعت 15 حدوداً چهار کیلومتر از کنارگذر کرمانشاه گذشته بودیم، در دو کیلومتری ماهیدشت، از منطقه ماهیدشت عبور میکنیم، با دقت به اطراف جاده نگاه میکردم، آثاری از آب و ماهی نبود، چه بیمسما بود ماهیدشت. کرمانشاه مرکز ادب و ادیب و ادبیات است، اعم از چپ و راست، مذهبی و غیر مذهبی، نیازی به بردن نام آنان نیست، اهل ادب و فرهنگ میداند، کسی هم که کاری به فرهنگ ندارد یا نمیداند که معذور است، یا میداند و میتواند اما نمیخواهد، خب، مگر زور است؟
ساعت 15/35 دقیقه از تنگه چهار زبر عبور میکنیم که مرصاد و کمینگاهی شد علیه لشکریان کفر و نفاق، تسلیح شده تا بن دندان، توسط استکبار جهانی به نوکری صدام کفرپیشه. اینجا هم مانند کودتای نوژه با عنایت خداوند متعال و توجه ویژه حضرت صاحبالزمان (عج) و جانبازی ارتش، سپاه و بسیج، فتنه دشمنان قسمخورده اسلام و انقلاب به خودشان برگشت. برای همه شهیدان اینجا حمد و سوره قرائت میکنیم، بالأخص از صیاد دلها سرلشکر علی صیاد شیرازی نام میبریم. من به یاد شهیدان گلگونکفن رمضان و ناصر سرابی هستم و به یاد پدر بزرگوارشان رحمتالله علیه، یکی از دوستانم که در نبرد تنگه مرصاد حضور داشته. از شهیدان سرابی پرسیدم گفت: آقایی دنبال جنازه میگشت، کفش و جورابی را برداشت و گفت: این جنازه ناصر (یا رمضان) است، احتمال دادم که همسایه و هممحلی بودهاند، به جستجو ادامه میداد، دنبال چه کسی میگردید؟ گفت دوتا از پسرانم. یکی همان بود که از روی کفش و جورابش شناسایی کردم. حالا دنبال دومی هستم.
حیرتزده مانده بودم که خداوندا این پدر داغدیده انگار فرزندش را زنده پیدا کرده، نه آهی و نه اشک، استوارتر از کوه، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد دنبال جنازه مطهر فرزند شهیدش میگشت.
ساعت 15/45 دقیقه سهراهی ایلام اسلامآباد غرب، راه ایلام را انتخاب میکنیم. بهقصد مرز مهران در حرکتیم و مقصد نجف و کربلاست. ساعت 4/5 عصر، ایلام 70 کیلومتر، از دشت و آبادی در اطراف جاده خبری نیست. ایلام در دفاع مقدس نقش برجستهای دارد، صدام لعین در نخستین روزهای تجاوز به خاک مقدس ایران، بخشی از خاک ایلام را تصرف کرد اما مردم غیرتمند و ولایتمدار ایلام، شجاعانه و شرافتمندانه ایستادگی کردند. برای دفاع از اسلام، امام و انقلاب، شهدای فراوانی تقدیم کردند، ایلامیان همیشه تاریخ، مرزبانان تیزبین کشور ایران عزیز بودند و هستند. اینجا لازم میدانم که از آن دلاورزن ایلامی به نام فرنگیس حیدرپور، نام ببرم که با غیرت مثالزدنی با یک تبر، یکی از سربازان متجاوز صدامی را به درک واصل کرد و اسلحه او را برداشت و سرباز دیگری را هم به اسارت گرفت، ساعت 17/24 دقیقه، در 65 کیلومتری مهران، مهرانی که در زمان دفاع مقدس منافقان شعار میداند: «امروز مهران، فردا تهران»، امروز تهران و مهران در تبوتاب یاد سالار شهیدان سر از پا نمیشناسند، اما منافقان مزدور، در کشورهای مختلف دنیا، پراکنده و دربهدرند.
ماشین خود را در یک پارکینگ خصوصی گذاشته، با یک سواری عازم خروجی از مرز مهران هستیم، یک ساعتی طول میکشد تا بعد از بررسی مدارک توسط مأموران ایرانی و عراقی مستقر در ایستگاههای خروجی ایران و ورودی عراق، مراحل قانونی را طی کنیم، وقت نماز مغرب است. در دشت گرد و غبار گرفته از آمد و شد زائران و انبوه ماشینهای عراقی که برای مسافرکشی صف بستهاند، بعد از خواندن نماز مغرب و عشا در ورودی خاک عراق، در بین انبوه زائران، ما هم دنبال انتخاب ماشین هستیم، فریاد پیچیده رانندگان عراقی در فضای غبارآلود، از آمد و شد انبوه زائران و ماشینهای مسافرکشی عراقی، دشت را پر کرده است، نجف نجف نجف، کربلا کربلا کربلا. ما به قصد نجف اشرف سوار وَن میشویم. بعد از ساعاتی راننده، ماشین را در کنار موکبی نگه میدارد. مسافران وارد موکب میشوند، اکثریت بعد از وضو مشغول نماز شده، سپس همه آنها، از سفره کرامت موکبدار خوشبخت، با غذا و چایی پذیرایی میشوند. ساعت سه نصف شب، راننده نزدیک حریم و حرم، زائران را پیاده میکند، همراه انبوه زائران خسته و خوابآلوده عاشق، رو به حرم امامالمتقین، آقا امیرالمؤمنین حرکت میکنیم. 20 دقیقه طول میکشد تا وارد صحن مقدس مولا شویم. زائران زیادی در گوشه و کنار صحن خوابیدهاند، ما هم در گوشه صحن و ورودی حرم، روی فرشی پهن شده میخوابیم تا لحظهای که صوت اذان فضای حرم را پر میکند، من و آقا محمود، وضو گرفته وارد حرم میشویم، بعد از نماز زیارتی برمیگردیم کمی استراحت میکنیم تا روشن شدن هوا. گرما و خستگی توفیق زیارت شوقانگیز را از ما سلب میکند، تحمل گرمای هوای نجف، برای ما ایرانیان سردسیری دشوار است برای جنوبیها اما راحتتر.
عصر روز دوم، برای ادای اعمال مسجد کوفه، با یک سواری وارد محوطه حرمهای شریف مسلمابن عقیل، هانیابن عروه و میثم تمار در 300 متری مسجد کوفه میشویم، روبروی آنها مسجد کوفه است، اعمال تمام نشده، وقت اذان فرا رسید، در زمان ورود مسجد خلوت بود، حالا برای نماز در صحن و حیاط مسجد هم بین مردم بهمتنیده، بهسختی خود را جا میزنیم. من و آقا محمود بعد از نماز با خستگی 40 دقیقهای در بیرون حیاط صبر میکنیم تا دخترعمو و سمیه خانم اعمالشان را انجام دهند، راه میافتیم و دو ساعت در صحن شریف امیرالمؤمنین علیهالسلام استراحت میکنیم، ساعت 12 شب برای پیادهروی بهسوی کربلا حرکت میکنیم. در تاریکی جاده ماشینی توقف میکند. با روی خوش میگوید: بفرمایید. کجا میروید؟ سوار شدیم و گفتیم پای عمود پنج پیاده میشویم. هنگام پیاده شدن خواستیم کرایه پرداخت کنیم. نهتنها قبول نکرد شیشه عطری هم بهعنوان هدیه به آقا محمود میدهد. همانجا در موکبی خوابیدیم. بعد از نماز صبح حرکت کردیم تا کنار عمود 255 جوانی با چهره خندان در سر کوچهای جلوی ما را میگیرد، فارسی هم بلد است.
با اصرار ما را دعوت به استراحت و صرف نهار میکند، به همدیگر نگاه سؤالبرانگیز داریم، میفهمد که به او اعتماد نداریم، دستبردار نیست و به درخواست خود مصر است، بهناچار به خواهش و تمنای او جواب مثبت میدهیم، ما را تا داخل خانه مشایعت میکند، جای مناسبی است، مردی با قامت رشید و با چهره بشاش با زبان فارسی خوشآمد میگوید، ادامه میدهد در اول انقلاب اسلامی ایران 13 سال در قم بوده است، جوانی که خود را رضا معرفی کرده میگوید: ایشان پدرم هستند، پتو و پشتی برای میهمانان در کنار دیوار خانه پهن کرده و چیده شده است، آقارضا به سر خیابان برمیگردد همراه خود گروهی زائر میآورد. زائران دورتادور خانه نشستهاند، با آب و شربت و نهار، از آنها پذیرایی میکنند، آقارضا فرصت را غنیمت شمرده سر صحبت جدی را باز میکند، از بزرگی و تأثیرگذاری آقایان سیدعلی خامنهای و سیدعلی سیستانی میگوید، درک و فهم عمیقی از اوضاع منطقه و جبهه مقاومت دارد، از شکوه و عظمت شهیدان عزیز ابومهدی المهندس و سردار قاسم سلیمانی میگوید و تصاویری از موبایل خود به من و آقا محمود نشان میدهد، میشود گفت که بهجز ما سه نفر، همه زائران خوابند، اولین عکس خودش با لباس رزمی حشدالشعبی است. صحبت بهجای شیرین و شنیدنی آقارضا میرسد، با نشان دادن تصویری از جوانی پدرش در کنار ابومهدی المهندس. توضیح میدهد که این تصویر مربوط است به نخستین روزهای تشکیل لشکر بدر در ایران علیه صدام آدمکش.
تازه دو قرانی ما جا میافتد که چقدر عظیمالشأن است این خاندان. میگوید وقتی پدر خبر شهادت سردار سلیمانی و المهندس را شنید، سه روز مدام اشک میریخت. آنها اهل بصره هستند. در 500 کیلومتری کربلا، خانهای که در آن از زائران اربعین پذیرایی میکنند برای همین هدف مقدس حسینی خریدهاند و یکماه مانده به اربعین سالار شهیدان خانوادگی از بصره میآیند و تا آخرین ساعات اربعین در خدمت زائراناند. عصر همان روز از خانه آقارضا زدیم بیرون. پیادهروی خود را رو به کربلا ادامه میدهیم. در عمود 530 شب را در موکبی اتراق میکنیم. سالن بزرگی است، هر زائری که وارد میشود بدون تعارف در گوشه سالن دراز میکشد؛ مانند خانه شخصی خودش. سالنهای مردانه و زنانه جدای از همدیگرند. روبروی محوطه وسیع موکب، بساط غذا، چایی و شربت راه انداختهاند.
خوابم نمیبرد، یواشکی از سالن ب میزنم یرون. در کنار بساط پذیرایی موکب تا اذان صبح بیدارم. صدای اذان زائران به خواب رفته را بیدار میکند. وضو میگیرم و همانجایی که نشسته بودم نماز صبحم را میخوانم. آقا محمود هم بیدار شده، بعد از نماز میآید پیش من. برمیگردد طرف سالن بانوان، دخترعمو و سمیه خانم را هم همراه خود میآورد. پیادهروی را ادامه میدهیم. از کنار عمود 540 عبور میکنیم. آقا محمود و همسرش با اصرار ما را سوار ماشین میکنند. قرار بر این شد که بعد از دو یا سه روز پیادهروی، خود را در کربلا به ما برسانند. راننده با انصاف و با ادب در جایی نگه میدارد. به گنبد نورانی اشاره میکند و میگوید حرم عباس. وارد حرم میشویم. بعد از زیارت و نماز ظهر، بین حرم سالار شهیدان علیهالسلام و تل زینبیه مانند همه زائران در جایی مینشینیم. آن شب را هم خوابم نمیبرد. آخرهای شب میخوابم. دخترعمو بیدارم میکند برای نماز و میگوید: از ساعت دو نصف شب به بعد در حرم آقا امام حسین علیهالسلام بودم. درد پا امانم نمیدهد که وارد حرم شوم. نمازم را همانجا میخوانم. روز دوم قبل از نماز مغرب و عشا وارد حرم شریف آقا امام حسین علیهالسلام میشوم. از درد پا نمیتوانم بنشینم. کنار قبه مبارک ایستاده عرض ادب میکنم. دقایقی به وقت اذان مانده است. در میان صف نماز جماعت به زحمت خود را جا میکنم.
منتظر اذان هستم. نماز را به زحمت و با جماعت میخوانم. بلافاصله میآیم پیش وسایل. به دخترعمو گفتهام که من پیش وسایل مینشینم. با خیال راحت هر وقت و ساعتی خواستی برو حرم. عصر روز دوم آقا محمود و سمیه خانم به ما پیوستند. تصمیم میگیرند بعد از زیارت حرمین شریف حضرت ابوالفضل و امام حسین علیهمالسلام رو به مهران حرکت کنیم. بعد از طی خیابان که راه رفتن با پای تاولزده برای من دشوار بود، عصازنان نزدیک گاراژ با راننده ون صحبت میکنیم. برای هر نفر 140 هزار تومان کرایه تعیین میشود. راننده ما را داخل ماشین مینشاند تا مطمئن شود که به ماشین دیگر سوار نخواهیم شد. نیم ساعتی طول میکشد با مسافران دیگر میآید. ظرفیت ماشین که پر میشود حرکت میکند، گرمای داخل ماشین بر سرمای کولر غالب شده است. بعد از دقایقی جلوی موکبی نگه میدارد. شربت آبلیموی خنک موکب آرامبخش است. خواب آرامش مرا ربوده، کولر کار میکند. از سردی داخل ماشین درد کمرم شروع شد و از خواب عمیق و خستگی چندروزه بیدارم کرد. درد کمرم پرچم خود را برای مبارزه با تن نحیف من اهتزاز درآورده است. از گرما کلافه میشوم و از سرما درمانده.
اطراف جاده تا چشم کار میکند نخلستان است. مراکز رفاهی خدماتی هم در کنار جاده کربلا به مهران بهندرت مشاهده میشود. ساعت 18 از منطقه کانالها و پلهای فرات عبور میکنیم. نمیدانم هنوز هم فرات شرمنده وفا و غیرت آقا قمر منیر بنیهاشم است یا نه؟ اگر گوش جان شنوایی باشد ناله وا عطشای آلالله را که فضای تفتیده دشت کربلا را پر کرده بود، خواهد شنید.
ساعت 18/5 شب است. کجای راهیم نمیدانم. نزدیک اذان مغرب است. به راننده گوشزد میدهند الصلات. سری به نشانه جواب مثبت تکان میدهد؛ اما انگار میلی به ایستادن ندارد و میراند. نیت او را کسی نمیداند تا اینکه ساعت 10 شب در موکب باشکوه نعمانیه کنار میزند. وسط دشت در این موکب فکر همهچیز را کردهاند. نمازخانه بزرگ مفرش و روباز، سالن غذاخوری بزرگ، محل استراحت جداگانه برای آقایان و بانوان. اول با شربت خنک دلهای زائران را صفا میدهند. سپس با شام پذیرایی میکنند. دو نفر از برادران بزرگتر موکبدار با چه عزتی در ورودی درب موکب روی صندلی نشستهاند و به احترام زائران تازهوارد بلند میشوند. میپرسم اهل منطقه نعمانیه هستید؟
جواب مثبت است. از مقدار مانده راه به مهران سؤال میکنم، جواب میدهد، دو ساعت. سوار میشویم همه مسافران در صندلیهای خود جا خوش کردهاند. فقط از گفتمان دوجانبه و چندجانبه مسافران داخل ون میشود نوشت که بخشی از خستگی خویش را با نوازش موکبداراران بزرگوار نعمانیه از جسم و جان خود زدودهاند. در این ساعت از شب راه رفتوبرگشت کربلا به مهران و مهران به کربلا خلوت نیست. مخصوصاً خط مهران به کربلا. ماشین ما سرحال نیست و بازی درمیآورد. راننده هوای ماشین را دارد، معلوم است باهم رفیق راه و چاهند.
با دیدن کمترین مشکلی کنار میزند و میپرد پایین. بعد از بررسی و رفع اشکال همراه هم به حرکت خود ادامه میدهند. دو ساعت راه مانده به گفته آن موکبدار سر وقت معین طی شد. در محلی غبارآلود خفهکننده به انتهای خود میرسد. گویا قیامت صغری در حال وقوع است، هول و ولایی همهگیر در دشت تاریک که با سوسوی قبرستانی از انواع ماشینها، روشن و تاریک میشود، بر امواج انسانی مستولی شده. چندکیلومتری به گیت مانده. همه زائران خستهاند، مخصوصاً برگشتیها. با سختی زیاد خود را به ایستگاه بازرسی میرسانیم. کارها در کمترین زمان انجام میشود. چون نیازی به دقت ندارد، کافی است که در چند جا گذرنامهها مهر زده شوند. بعد از ورود به خاک ایران عزیز. تازه پیادهروی دوم بعد از پیادهروی اول در خاک عراق شروع میشود تا ایستگاه ماشینهای ایرانی. سوار اتوبوس شده و در ایستگاه مهران پیاده میشویم. سر کوچه منتظر میمانیم تا آقا محمود ماشین خود را از پارکینگ تحویل گرفته و برگردد. نیم ساعتی طول میکشد، رو به قزوین حرکت آغاز میشود، آقا محمود احساس خستگی میکند. بعد از چند کیلومتر در جایی شهرکمانند که مقر پلیس راه است نگه میدارد. وقت اذان صبح بیدارشان میکنم، بعد از نماز صبحانه مختصری صرف میکنیم و راه آمده را برمیگردیم. سفر ما به پیان رسید و این تازه آغاز راه است، در معیت حسین (ع).
شناسه خبر 62187