شناسه خبر:97653
تصویر دیدهنشده از حضور زنان در جنگ
رمان «رختشو» با سرک کشیدن در زندگی حبیبه و پسرانش جهانی متفاوت را در مقابل نگاه مخاطب میگسترد؛ حبیبه و پسرانش عدنان و عباس، از دل کاظمین به قلب جبهههای جنگ ایران آمدهاند.
شاید کمتر کسی به لحظههایی که لباسهای رزمندهها، مجروحان و حتی شهدا شسته میشدهاند و افرادی که این مسئولیت را به عهده داشتهاند، فکر کرده باشد... لباسهایی که هر کدام نشانی از جنگ دارند و یادگاری از روزهای بیقراری... و چه بسا دلتنگ صاحبانشان شده باشند... صاحبان مهربانی که با آنها خو گرفته بودند و به خود میبالیدند که بر تن شریف چنین انسانهایی نشستهاند... و حالا این لباسها آمدهاند تا در دنیای سکوتِ سرشار از کلامشان، جهان رختشو را در دست گرفته و نگاهش را راهی بیکرانها سازند... حال تصور کنید این رختشو یک بانو باشد؛ یک مادر... مادری که از قضا خود هم دو پسر دارد که کبوترانه آنها را رهسپار آسمان دفاع از حق و حقیقت کرده است.
اشک در چشمان شیوا حلقه زد. عباس با پاسخش قدری دل حبیبه را آرام کرد: «بعدها در کتابهای تاریخ خواهند نوشت که وقتی بیگانه به این آب و خاک حمله کرد، جوانانی بودند که پا روی قلب و عشق خودشان گذاشتند و به...»
این مادر نمیتواند حتی از کنار یکی از این لباسهایی که به دستش میرسند، ساده بگذرد؛ هرکدام از آنها را که میبیند، ناخودآگاه برای چندمین بار مادر میشود و همنوا با مادر واقعی صاحب لباس که هماکنون در سوگ لالهها حضور ندارد، آوای غم سر میدهد؛ چشمهایش بارانی میشوند و قلبش به درد میآید؛ چراکه آنها صرفاً یک لباس نیستند، بلکه نشانهای هستند از آزادگی و انسانیت... هرچند که این لباسها آمدند و صاحبانشان نیامدند؛ اما شاید گاهی اوقات باید رفت تا ارزشهایی بمانند، حتی به قیمتهایی سنگین... همان طور که آثار حاصل از چهره جنگ تا مدتها و یا شاید تا همیشه، کم یا زیاد، همراه افراد خواهد ماند.
«حبیبه» داستان رختشو... بانویی که ثانیهثانیه زندگیاش، از دوران کودکی تاکنون، دستخوش اتفاقات متعددی شده و آثار خیلی از آنها همچنان با او باقی است... و او هنوز هم برای همه مادری میکند؛ حتی زمانی که خودش بیشتر از هر فرد دیگری محتاج نگاهی مادرانه استو از همین احساسات لطیف بانوانه است که جوانمردیها و مردانگیها شکل میگیرند، رشد مییابند و تا افقهای دوردست ادامه پیدا میکنند؛ چراکه ریشه، استوار است و خشت اول، محکم... حال این ریشه میتواند از جنس مادری مهربان باشد یا همسری همراه و حتی دختری غمخوار... و همین نقش مهم بانوان است که در سرتاسر کتاب «رختشو» همچون سرچشمهای زلال، عامل ایجاد سایر جریانهاست و به شکلگیری سایر مسیرها کمک میکند.
مسیرهایی که از عبور کردن انسانهایی متفاوت ایجاد شدهاند که هرکدام جهان مخصوص به خود را دارند؛ جهانهایی متفاوت که منجر به بروز احساسات گوناگونی میشوند و رفتارهایی منحصربهفرد. دنیاهایی مملو از دغدغههای متعدد که هرکدام همچون مصرعی گوشهای از این دنیا را میسازند و قرار گرفتن آنها کنار هم است که ساختار اصلی بدنه هویت فرد را شکل میدهند که میتواند غزلی ناب باشد یا شعری که آن قدرها هم ارزش خواندن ندارد. گاه میشود با این شخصیتها لبخند زد، با آنها گریست، از ویژگیهای ستودنیشان نام برد یا گاهی باور نکرد که فطرتی انسانی بتواند چنین اتفاقاتی را رقم بزند.
این داستان سرشار از شخصیتهای است که برخی، خود، روایت فصلها را نیز به عهده گرفتهاند؛ شاید وقتی داستان از زبان خود فرد و با زاویه دید منحصر به فرد او گوش داده شود، قابل تأملتر باشد و شنیدنیتر... میتوان خود را جای هر یک از این شخصیتها گذاشت و لحظههایشان را زندگی کرد. حتی رد پای خود نویسنده نیز به عنوان راوی در جای جای داستانِ راویهای دیگر به چشم میخورد.
این داستان مملو از حوادث گوناگون است. میتوان عمیقتر شد و بیشتر با فضای آنها خو گرفت، در این صورت است که میشود خود را کاملاً در بطن قصه تصور کرد و حتی در شهرهایی که محل وقوع اتفاقها است، سکنی گزید. به این ترتیب، خواننده در قسمتهایی بهشدت نگران برخی از افراد، بهویژه شخصیتهایی که با آنها احساس قرابت بیشتری میکند، میشود و پروانههای دلواپس نگاه خود را به سمتشان روانه میسازد، در بخشهایی نیز کمی این خیال ناآرام، آرام میگیرد و بی قراریها، قرار مییابند. خیلی جاها حتی نمیتوان تصور کرد قرار است چه اتفاقی بیفتد یا شاید حداقل ترجیح بر این باشد که برخی از آنها به وقوع نپیوندند... و ناگهان پایان داستان، غافلگیری شدیدی را به دیدگان منتظر خواننده تقدیم میکند که ممکن است برای لحظاتی فقط در همان صفحة آخر متوقف شود.
*سارا عرفانی
شاید کمتر کسی به لحظههایی که لباسهای رزمندهها، مجروحان و حتی شهدا شسته میشدهاند و افرادی که این مسئولیت را به عهده داشتهاند، فکر کرده باشد... لباسهایی که هر کدام نشانی از جنگ دارند و یادگاری از روزهای بیقراری... و چه بسا دلتنگ صاحبانشان شده باشند... صاحبان مهربانی که با آنها خو گرفته بودند و به خود میبالیدند که بر تن شریف چنین انسانهایی نشستهاند... و حالا این لباسها آمدهاند تا در دنیای سکوتِ سرشار از کلامشان، جهان رختشو را در دست گرفته و نگاهش را راهی بیکرانها سازند... حال تصور کنید این رختشو یک بانو باشد؛ یک مادر... مادری که از قضا خود هم دو پسر دارد که کبوترانه آنها را رهسپار آسمان دفاع از حق و حقیقت کرده است.
اشک در چشمان شیوا حلقه زد. عباس با پاسخش قدری دل حبیبه را آرام کرد: «بعدها در کتابهای تاریخ خواهند نوشت که وقتی بیگانه به این آب و خاک حمله کرد، جوانانی بودند که پا روی قلب و عشق خودشان گذاشتند و به...»
این مادر نمیتواند حتی از کنار یکی از این لباسهایی که به دستش میرسند، ساده بگذرد؛ هرکدام از آنها را که میبیند، ناخودآگاه برای چندمین بار مادر میشود و همنوا با مادر واقعی صاحب لباس که هماکنون در سوگ لالهها حضور ندارد، آوای غم سر میدهد؛ چشمهایش بارانی میشوند و قلبش به درد میآید؛ چراکه آنها صرفاً یک لباس نیستند، بلکه نشانهای هستند از آزادگی و انسانیت... هرچند که این لباسها آمدند و صاحبانشان نیامدند؛ اما شاید گاهی اوقات باید رفت تا ارزشهایی بمانند، حتی به قیمتهایی سنگین... همان طور که آثار حاصل از چهره جنگ تا مدتها و یا شاید تا همیشه، کم یا زیاد، همراه افراد خواهد ماند.
«حبیبه» داستان رختشو... بانویی که ثانیهثانیه زندگیاش، از دوران کودکی تاکنون، دستخوش اتفاقات متعددی شده و آثار خیلی از آنها همچنان با او باقی است... و او هنوز هم برای همه مادری میکند؛ حتی زمانی که خودش بیشتر از هر فرد دیگری محتاج نگاهی مادرانه استو از همین احساسات لطیف بانوانه است که جوانمردیها و مردانگیها شکل میگیرند، رشد مییابند و تا افقهای دوردست ادامه پیدا میکنند؛ چراکه ریشه، استوار است و خشت اول، محکم... حال این ریشه میتواند از جنس مادری مهربان باشد یا همسری همراه و حتی دختری غمخوار... و همین نقش مهم بانوان است که در سرتاسر کتاب «رختشو» همچون سرچشمهای زلال، عامل ایجاد سایر جریانهاست و به شکلگیری سایر مسیرها کمک میکند.
مسیرهایی که از عبور کردن انسانهایی متفاوت ایجاد شدهاند که هرکدام جهان مخصوص به خود را دارند؛ جهانهایی متفاوت که منجر به بروز احساسات گوناگونی میشوند و رفتارهایی منحصربهفرد. دنیاهایی مملو از دغدغههای متعدد که هرکدام همچون مصرعی گوشهای از این دنیا را میسازند و قرار گرفتن آنها کنار هم است که ساختار اصلی بدنه هویت فرد را شکل میدهند که میتواند غزلی ناب باشد یا شعری که آن قدرها هم ارزش خواندن ندارد. گاه میشود با این شخصیتها لبخند زد، با آنها گریست، از ویژگیهای ستودنیشان نام برد یا گاهی باور نکرد که فطرتی انسانی بتواند چنین اتفاقاتی را رقم بزند.
این داستان سرشار از شخصیتهای است که برخی، خود، روایت فصلها را نیز به عهده گرفتهاند؛ شاید وقتی داستان از زبان خود فرد و با زاویه دید منحصر به فرد او گوش داده شود، قابل تأملتر باشد و شنیدنیتر... میتوان خود را جای هر یک از این شخصیتها گذاشت و لحظههایشان را زندگی کرد. حتی رد پای خود نویسنده نیز به عنوان راوی در جای جای داستانِ راویهای دیگر به چشم میخورد.
این داستان مملو از حوادث گوناگون است. میتوان عمیقتر شد و بیشتر با فضای آنها خو گرفت، در این صورت است که میشود خود را کاملاً در بطن قصه تصور کرد و حتی در شهرهایی که محل وقوع اتفاقها است، سکنی گزید. به این ترتیب، خواننده در قسمتهایی بهشدت نگران برخی از افراد، بهویژه شخصیتهایی که با آنها احساس قرابت بیشتری میکند، میشود و پروانههای دلواپس نگاه خود را به سمتشان روانه میسازد، در بخشهایی نیز کمی این خیال ناآرام، آرام میگیرد و بی قراریها، قرار مییابند. خیلی جاها حتی نمیتوان تصور کرد قرار است چه اتفاقی بیفتد یا شاید حداقل ترجیح بر این باشد که برخی از آنها به وقوع نپیوندند... و ناگهان پایان داستان، غافلگیری شدیدی را به دیدگان منتظر خواننده تقدیم میکند که ممکن است برای لحظاتی فقط در همان صفحة آخر متوقف شود.
*سارا عرفانی
ارسال
نظر
*شرایط و مقررات*
کلمه امنیتی را بصورت حروف فارسی وارد
نمایید
بعنوان مثال : پایتخت ارمنستان ؟ ایروان
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین
(فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر
شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای
نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.