شناسه خبر:53624
1400/12/26 09:43:11
در گفت‌وگو با امیراسماعیل آذر مطرح شد

زمزمه‌های بهارانه‌ها در ادب پارسی

سپهرغرب، گروه دُرهای دَری - فاطمه فراقیان: در ادبیات فارسی ایران‌زمین به‌وفور از بهار و نوروز از زبان بزرگان ادب سخن گفته شده است؛ بنابراین حُسن ختام شماره آخر سال 1400 صفحه درهای دری روزنامه سپهرغرب را به امیراسماعیل آذر و روایت این ادیب از «نوروز در ادبیات فارسی» اختصاص دادیم.

بازهم غنچه‌های سفید و صورتی و رنگارنگ بر درختان جوانه می‌زنند و نوید نوروز را می‌دهند؛ ایرانیان بهار را با شوق و ذوق دیگری از غالب کشورهای جهان آغاز می‌کنند و به رسم باستانی، بهار را نوروز خود و زندگیشان می‌دانند. در ادبیات فارسی ایران‌زمین به‌وفور از بهار و نوروز از زبان بزرگان ادب سخن گفته شده است؛ بنابراین حُسن ختام شماره آخر سال 1400 صفحه درهای دری روزنامه سپهرغرب را به امیراسماعیل آذر و روایت این ادیب از «نوروز در ادبیات فارسی» اختصاص دادیم که در ادامه سخنان گهربار از درهای دری ایران‌زمین را در باب نوروز و بهار از نگاه این محقق می‌خوانید:

محقق ادبیات فارسی با بیان اینکه بر نوروز هیچ تاریخی مترتب نیست و کسی نمی‌تواند بگوید که نوروز چه زمانی به‌وجود آمده است، گفت: اگر کسی هم چنین حرفی بزند، نمی‌توان به آن سخن ازنظر علمی اعتماد کرد.

امیراسماعیل آذر با اشاره به اینکه می‌دانیم از سه هزار سال پیش یعنی قبل از هخامنشیان هم نوروز وجود داشته است، ابراز کرد: در زمان‌های گذشته هر روزی که پادشاهی تاج‌گذاری می‌کرده، مبدأ تاریخ می‌شده است و همه‌چیز حول آن محور می‌چرخیده که در زمان سلجوقیان، جلال‌الدین ملکشاه سلجوقی به چند فیلسوف ازجمله حکیم عمر خیام دستور می‌دهد تقویمی درست کنند تا تاریخ به این اندازه دچار آشفتگی نباشد که نتیجه آن همین تقویم امروزی بوده و به تقویم ملکشاهی یا جلالی معروف است.

وی افزود: اقوال در رابطه با اینکه نوروز در زمان‌های گذشته چگونه بوده و چگونه نبوده، زیاد است؛ گویا با پنجه یا خمسه مسترقه یعنی چند روز کم یا زیاد کردن روزها، وقت را طوری تنظیم می‌کردند که نوروز با زمانی که محصول درو می‌شود، مطابقت کند؛ البته ما در روزگار کهن فقط دو فصل سرما و گرما داشتیم، اما بعدها کم‌کم چهار فصل درست می‌شود و پس از تقویم جلالی، درست در وقت مناسب و درو کردن محصول، نوروز می‌شود که این تقویم و گاه‌شمار دقیق و بی‌نظیر است؛ به‌گونه‌ای که در جهان تقویمی دقیق‌تر از آن نیست. اکنون تقویم‌های مسیحی، گریگوری و ترکی که براساس دیدن عکس حیوانات در آسمان بوده و صحیح و دقیق نیست را داریم که قابل قیاس با این تقویم نیستند.

پژوهشگر ادب پارسی با بیان اینکه سلطان شاعرانی که نوروز را در شعرش بسیار به‌کار برده منوچهری دامغانی است، اذعان کرد: از منوچهری دامغانی کمتر شعری می‌بینیم که در آن از بهار و نوروز استفاده نکرده باشد؛ منوچهری شاعر جام و نام و کام است و از جام در بهار و نوروز استفاده می‌کند، البته تمام شاعران ما از توصیف بهار در شعر خود بهره گرفته‌اند.

آذر با بیان اینکه بنده کتابی سه‌جلدی در رابطه با نوروز در ادبیات فارسی دارم، گفت: این کتاب‌ها که به نام‌های «سرزمین نوروز» و «نوروز در باغ قصیده‌های فارسی» است در دسترس بوده و علاقه‌مندان به این موضوع می‌توانند به آن کتاب‌ها مراجعه کنند که در جلد اول تمام جزئیات و شیوه کار بردن نوروز در شعر گذشتگان را آورده‌ام و در جلد بعدی که نوروز به اعتبار گفته‌های مستشرقین (یعنی کسانی که از کشورهای دیگر به ایران سفر کرده‌اند) بوده، نوروز و رسومات آن از دید مستشرقینی که این رسم را دیده‌اند و در رابطه با آن نوشته‌اند و در سفرنامه خودشان آورده‌اند مانند آدام اولئاریوس و پیترو دلا واله مورد تحقیق قرار گرفته است. سومین کتاب خلاصه آن دو جلد بوده که به زبان‌های انگلیسی، خط سیریلیک تاجیک و روسی ترجمه شده تا کشورهایی که نوروز دارند از این مطالب استفاده کنند.

وی با بیان اینکه به قرن 6 که می‌رسیم کمی چهره نوروز تغییر می‌کند، عنوان کرد: در شعر بهاریه سعدی به یک ضمیر «تو» می‌رسیم که گویا ضمیری است برای حضرت خداوندی؛ برای مثال در شعری می‌گوید «ما را سر باغ و بوستان نیست/ هرجا که تویی تفرج آنجاست»، یعنی خداوند هرجا که تویی، بهار و نوروز آنجا است که توحید شاعر را می‌رساند و نوروز قدسی می‌شود.

این محقق خوش‌حافظه در ادامه خوانندگان ما را به نوروزی‌ها و بهاریه‌های شاعران فارسی‌زبان میهمان کرد:

سعدی می‌گوید:

«آن شب که تو در کنار مایی روزست

و آن روز که با تو می‌رود نوروزست

دی رفت و به انتظار فردا منشین

دریاب که حاصل حیات امروزست»

سعدی در آگاه کردن جامعه با وجود وصف زیبای نوروز، می‌گوید که گل و بهار و خوشی جاودانی نیست:

«بلبلی زار زار می‌نالید

بر فراق بهار وقت خزان

گفتم انده مبر که بازآید

روز نوروز و لاله و ریحان

گفت ترسم بقا وفا نکند

ورنه هر سال گل دمد بستان

روز بسیار و عید خواهد بود

تیر ماه و بهار و تابستان

تا که در منزل حیات بود

سال دیگر که در غریبستان

خاک چندان از آدمی بخورد

که شود خاک و آدمی یکسان

هردم از روزگار ما جزویست

که گذر می‌کند چو برق یمان

کوه اگر جزو جزو برگیرند

متلاشی شود به دور زمان

تا قیامت که دیگر آب حیات

بازگردد به جوی رفته روان

یارب آن دم که دم فرو بندد

ملک‌الموت واقف شیطان

کار جان پیش اهل دل سهلست

تو نگه‌دار جوهر ایمان»

در نفحات‌الانس، جامی داستانی را تعریف می‌کند که شبی خواب بودم، در خواب دیدم فرشتگان در آسمان خوانچه‌هایی را می‌برند، گفتم این‌ها را برای که می‌برید؟ گفتند برای سعدی، گفتم چرا؟ پاسخ دادند برای این شعر او:

«برگ درختان سبز، در نظر هوشیار

هر ورقش دفتری است، معرفت کردگار»

این روح عارفانه است.

حافظ می‌گوید:

«دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می‌بفروشیم

خوش هواییست فرح‌بخش خدایا بفرست

نازنینی که به رویش می‌گلگون نوشیم

ارغنون‌ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

گل به جوش آمد و از می‌نزدیمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می‌مدهوشیم

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم»

البته این خاموشی حافظ معنادار است؛ چراکه پشت بهاریه‌ها و نوروزی‌های شعر حافظ تفکر هست.

«بیا تا گل برافشانیم و می‌در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست‌افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

صبا خاک وجود ما بدان عالی‌جناب انداز

بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد

بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم»

که در این شعر حافظ غم‌گریزی شاعر در بهار و نوروز را می‌بینیم؛ برای آنکه به آن شادی در بهار برسد، حتی می‌خواهد تغییر جغرافیا بدهد!

«فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری

برحذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود

نازپرورد وصال است مجو آزارش»

یک تفکر عشق و عاشقی در شعر بهاریه حافظ دیده می‌شود و شاعر معتقد بوده این گل و بهار است که بلبل را عاشق کرده؛ اندیشه خیامی غم‌گریزی و روی آوردن به شادی و عاشقی در فصل بهار نیز در شعر حافظ دیده می‌شود.

«دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور

گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن

با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور»

در اشعار حافظ اینقدر واضح او را در مسند و جایگاه عاشق نمی‌بینید، مگر در بهاریه‌ها.

«زهی خجسته زمانی که یار بازآید

به کام غمزدگان غمگسار بازآید

به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم

بدان امید که آن شهسوار باز آید

اگر نه در خم چوگان او رود سر من

ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید

مقیم بر سر راهش نشسته‌ام چون گرد

بدان هوس که بدین رهگذار بازآید»

و شاه‌بیت حافظ در بهاریه:

«خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جویبار و می‌خوشگوار چیست

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست

راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده‌دار چیست

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواسته کردگار چیست»

در این شعر یک‌مرتبه غزل را کنار می‌گذارد و به مخاطبش حکمت می‌آموزد.

یا در شعر دیگری که نام گل‌ها را برمی‌شمارد:

«مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز

که سلیمان گل از باد هوا بازآمد

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد

مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من

کان بت ماه‌رخ از راه وفا بازآمد

لاله بوی می‌نوشین بشنید از دم صبح

داغ دل بود به امید دوا بازآمد

چشم من در ره این قافله راه بماند

تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

گرچه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست

لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد»

حافظ همچنین با تفکری دیگر می‌گوید:

« گل بی رخ یار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستان

بی لاله‌عذار خوش نباشد

رقصیدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد

با یار شکرلب گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد

هر نقش که دست عقل بندد

جز نقش نگار خوش نباشد

جان نقد محقر است حافظ

از بهر نثار خوش نباشد»

یا:

«کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ

ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود

به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ

که همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود

شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن

زمین به اختر میمون و طالع مسعود

ز دست شاهد نازک‌عذار عیسی‌دم

شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل

ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

چو گل سوار شود بر هوا سلیمان‌وار

سحر که مرغ درآید به نغمه داوود

به باغ تازه کن آیین دین زردشتی

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد

وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود

بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش

هر آنچه می‌طلبد جمله باشدش موجود»

نظامی هم نوروزی و بهاریه دارد و با توجه به اینکه بزرگداشت آن به‌تازگی بود، خوب است که ابیاتی از شعرش را بخوانیم:

«بهاری داری از وی بر خور امروز

که هر فصلی نخواهد بود نوروز

گلی کو را نبوید آدمیزاد

چو هنگام خزان آید برد باد»

و:

«بیا باغبان خرمی ساز کن

گل آمد در باغ را باز کن

نظامی به باغ آمد از شهر بند

بیارای بستان به چینی پرند

ز جعد بنفشه برانگیز تاب

سر نرگس مست برکش ز خواب

لب غنچه را کایدش بوی شیر

ز کام گل سرخ در دم عبیر

سهی سرو را یال برکش فراخ

به قمری خبر ده که سبزست شاخ

یکی مژده ده سوی بلبل به راز

که مهد گل آمد به میخانه باز

ز سیمای سبزه فروشوی گرد

که روشن به شستن شود لاجورد

دل لاله را کامد از خون به جوش

فرو مال و خونی به خاکی بپوش

سرنسترن را زموی سپید

سیاهی ده از سایه مشک بید

لب نارون را می‌آلود کن

به خیری زمین را زراندود کن

سمن را درودی ده از ارغوان

روان کن سوی گلبن آب روان

به نو رستگان چمن باز بین

مکش خط در آن خطه نازنین

به سرسبزی از عشق چون من کسان

سلامی به هر سبزه‌ای می‌رسان

هوا معتدل بوستان دلکش است

هوای دل دوستان زان خوشست

درختان شکفتند بر طرف باغ

برافروخته هر گلی چون چراغ

به مرغ زبان بسته آواز ده

که پرواز پارینه را ساز ده

سراینده کن ناله چنگ را

درآور به رقص این دل تنگ را

سر زلف معشوق را طوق ساز

درافکن بدین گردن آن طوق باز

ریاحین سیراب را دسته بند

برافشان به بالای سرو بلند

از آن سیمگون سکه نوبهار

درم ریز کن بر سر جویبار

به پیرامن برکه آبگیر

ز سوسن بیفکن بساط حریر»

خیام هم می‌گوید:

«بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است»

مولوی هم می‌گوید:

«نوروز بمانید که ایام شمایید!

آغاز شمایید و سرانجام شمایید!

آن صبح نخستین بهاری که ز شادی

می‌آورد از چلچله پیغام، شمایید!

آن دشت طراوت‌زده آن جنگل هشیار

آن گنبد گردنده آرام شمایید!

خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،

خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!

نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟

اسطوره جمشید و جم و جام شمایید!

عشق از نفس گرم شما تازه کند جان

افسانه بهرام و گل‌اندام شمایید!

هم آینه مهر و هم آتشکده عشق،

هم صاعقه خشمِ بهنگام شمایید!

امروز اگر می‌چمد ابلیس، غمی نیست

در فن کمین حوصله دام شمایید!

گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،

در کوچه خاموش زمان، گام شمایید

ایام ز دیدار شمایند مبارک

نوروز بمانید که ایام شمایید!»

سهراب مضامین عارفانه بهاری دارد وقتی می‌گوید:

«زیر بیدی بودیم.

برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:

«چشم را باز کنید! آیتی بهتر از این می‌خواهید؟»

می شنیدم که به هم می‌گفتند:

«سِحر می‌داند، سِحر!»

سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند.

باد را ناز کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه‌هاشان پر داوودی بود.

چشمشان را بستیم.

دستشان را نرساندیم به سر شاخه‌ی هوش.

جیبشان را پُر عادت کردیم.

خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم.»

در شعر معاصر هم در سخن گفتن از بهار توصیف داریم؛ محمدمهدی سیار می‌گوید:

«آری! هوا خوش است و غزل‌خیز در بهار

باریده است خنده یکریز در بهار

از باد نوبهار -حدیث است- تن مپوش

باید درید جامه پرهیز در بهار!

اما خدا نیاورد آن روز را که آه...

گیرد دلی بهانه پاییز در بهار

بی دید و بازدید تو تبریک عید چیست؟

چندین دروغ مصلحت‌آمیز در بهار

با دیدنم پُر از عرق شرم می‌شوند

گل‌های شادکامِ دل‌انگیز در بهار

می‌بینم ای شکوفه که خون می‌شود دلت

از شاخه انار میاویز در بهار»

یا «جویا معروفی» از شاعران معاصر می‌گوید:

«کنارِ پنجره بوی بهار می‌آید

بهار با دلِ عاشق کنار می‌آید

چمن حکایتِ اردیبهشت می‌گوید

شمیمِ نرگس و آوای سار می‌آید

برای باغ و چمن نه، برای این دلِ تنگ

بهار با دو سه تا گل به بار می‌آید

به موج‌های فروخفته مژده خواهم داد

که ماه بر سرِ قول و قرار می‌آید

نسیمِ «جامه‌دران» می‌رسد ز هر طرفی

صلای عشق و صدای «سه‌تار» می‌آید

تفالی زدم و حافظ عزیزم گفت:

زهی خجسته زمانی که یار می‌آید»

غلامحسن عمرانی هم در مورد بهار می‌گوید:

«خوشا بهار که پیغام آشتی با اوست

نظر کنید که هنگام آشتی با اوست

خوشا طلیعه نوروز خانگی یاران

خوشا طلیعه که فرجام آشتی با اوست

حدیث باد به گوش درخت اگر گفتی

به هوش باش که خود نام آشتی با اوست

شکوفه بر سر پیمان خویش می‏مانَد

و جشن ساده ایام آشتی با اوست

به رسم گل نچشیدی اگر حرامت باد

شراب وصل که انجام آشتی با اوست

میان عهد تو و من اگر خلاف افتد

خوشا نسیم که اعلام آشتی با اوست»

باستانی پاریزی هم می‌گوید:

«یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت

بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت

سر بدامان منت بود و ز شاخ گل سرخ

بر رخ چون گلت، آهسته صبا گل میریخت

خاطرت هست که آنشب همه شب تا دم صبح

گل جدا، شاخه جدا، باد جدا، گل میریخت

نسترن خم شده لعل تو نوازش میداد

خضر، گویی به لب آب بقا گل میریخت

زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من

میزدم دست بدان زلف دو تا گل میریخت

تو به مه خیره چو خوبان بهشتی و صبا

چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت

گیتی آنشب اگر از شادی ما شاد نبود

راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟

شادی عشرت ما باغ گل‌افشان شده بود

که بپای من و تو از همه‌جا گل میریخت»

و عیدی من به خوانندگان شما این شعر از منوچهر آتشی است:

«آید بهار و پیرهن بیشه نو شود

نوتر برآورد گل اگر، ریشه نو شود

زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو

زیباتر آن که در سرت، اندیشه نو شود

ما را غم کهن به می‌کهنه بسپرید

به حال ما چه سود اگر، شیشه نو شود

شبدیز، رام خسرو و شیرین به کام او

بر فرق ما چه فرق اگر، تیشه نو شود

جان می‌دهیم و ناز تو را باز می‌خریم

سودا همان کنیم اگر، پیشه نو شود»

خوانندگان شما را به خدا می‌سپارم و برای آن‌ها سالی پُر از اندیشه‌های نو و روزگار خوش و پُربرکت از خداوند تمنا دارم؛ همچنین خواستار سلامتی و سفره پُربرکت و گشاده آنان هستم.

شناسه خبر 53624