شناسه خبر:26845
1399/5/27 09:30:00

سپهرغرب، گروه فرهنگی: وقتی از مهدی جدا می‌شدم، دلم برایش تنگ می‌شد. قرار گذاشتیم شب‌ها سه ستاره‌ای را که در آسمان بودند، تماشا کنیم. حالا که سال‌ها از شهادت مهدی می‌گذرد، من هنوز هم ساعت 10 شب ستاره‌ها را نگاه می‌کنم، مهدی را نمی‌دانم.

شهریور پیش‌رو مصادف است با چهلمین سال پیروزی رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس، در برابر یک جنگ تمام‌عیار و نابرابر. در طول این سال‌ها از جنگ زیاد گفته یا شنیده شده، اما به قول رهبر معظم انقلاب (دام ظله) این جنگ پر از گنج‌هایی است که هنوز استخراج نشده.

واضح است که هرچه پیش‌تر می‌رویم نیاز جامعه به بازخوانی روایت‌های جنگ و نه صرفاً تک‌وپاتک‌ها، بیشتر خود را نشان می‌دهد، چراکه دشمن همان دشمن است و فقط مدل جنگ را عوض کرده!

دشمن ما به خوبی می‌داند در شکست مردمی که با شناخت قهرمانانشان که هیمنه ابرقدرت‌های جهانی را درهم شکسته، در حصن حصین ولایت وارد شده‌اند و پیروزی را در مقاومت و ایستادگی می‌بینند، نمی‌تواند قدم از قدم بردارد، برای همین است که از هیچ تلاشی برای فراموشی نام حماسه‌سازان این سرزمین فروگذار نمی‌کند. اما مگر می‌شود ما که کوچه به کوچه این شهر را مزین به‌نام شهیدانمان کرده‌ایم تا یادمان باشد که چطور به اینجا رسیده‌ایم! قهرمانانمان را فراموش کنیم؟

با ذکر این مقدمه و آنچه به طور مختصر در اینجا تصمیم داریم در گفت‌وگو با تعدادی از فرماندهان و رزمندگان سال‌های دفاع مقدس، تصویری از برخی نام‌آوران این عرصه در حد بضاعت خود ارائه دهیم. قرعه نخستین گفت‌وگوی ما به‌نام مصطفی عبدالعلی‌زاده افتاد که البته همه او را به اسم عمومصطفی می‌شناسند. تلاشم برای اینکه عمومصطفی از خودش و حال‌وهوایی که در آن سال‌ها که مصادف با نوجوانی پرشوروشرش بوده، بگوید که به جایی نرسید و حرف از شهدا در کلام او بیشتر نمود پیدا کرد. از علی‌آقای چیت‌سازیان؛ فرمانده غیور اطلاعات و عملیات لشگر انصارالحسین و محبوب دلش؛ مهدی عابدی تا سیدکاظم موسویان و رفیق سال‌های بی‌قراری بعد از جنگش؛ علی شمسی‌پور.

تنها چیزی که از خودش گفت این بود که «من مصطفی عبدالعی‌زاده متولد سال 1349 هستم، در اطلاعات عملیات از نیروهای علی چیت‌سازیان بوده‌ام و بعد از آن هم در تخریب حضور داشته‌ام.»

آنچه در ادامه می‌خوانید متن گفت‌وگوی خبرنگار سپهرغرب با عمومصطفی در بعدازظهر یکی از ‌روزهای مردادماه است:

*چطور پایتان به جبهه باز شد؟

سال اول دبیرستان بودیم که با 6 نفر از دوستانم (مهدی عابدی، سیدکاظم موسویان‌حر، جواد رنجبران، علی رشیدی، سید محمدباقر حجازی وحمیدرضا وثوقی) تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. نخستین نفری که از جمعمان مجروح شد، من بودم و نخستین نفری که به شهادت رسید، مهدی عابدی بود. البته من بعد از مهدی جانباز شدم. مهدی برای من یک آدم معمولی و دوست عادی نبود، من به‌شدت به او علاقه داشتم. به‌طوری که وقتی از او جدا می‌شدم تا شب‌ها به خانه بیایم، دلم برایش تنگ می‌شد و واقعاً بی‌تابی می‌کردم.

* از روحیات مهدی عابدی بگویید، چه چیزی در شخصیت او توجه شما را این‌قدر جلب کرده بود؟

مهدی خیلی باصفا بود و رفتارها و اخلاقش با آن سن کم در آن سال‌ها خاص بود!

یک‌روز به او گفتم: من که از تو جدا می‌شوم، خیلی دلم برایت تنگ می‌شود. قرار شد هرشب ساعت 10 به سه ستاره‌ای که در آسمان بودند، نگاه کنیم. کار هرشب ما شده بود ساعت 10 شب نگاه کردن به این سه تا ستاره. الان هم من این سه تا ستاره را نگاه می‌کنم، نمی‌دانم مهدی هم سر قرارمان است و نگاه می‌کند یا نه؟

مهدی 6 خواهر داشت و تک‌پسر بود. یک‌بار دیدم داخل حیاطشان یک دوچرخه کورسی هست! گفتم مهدی همه آرزو دارند از این‌ها داشته باشند، چرا این را نمی‌آوری مدرسه؟ گفت: برای همین که خیلی‌ها ندارند و شاید دلشان بخواهد نمی‌آورم.

بعد از شهادتش هم پشت کارتی که به من داده بود، یک آدرس از روستاهای نهاوند برایم نوشته بود که به آن خانواده کمک کنم. از مادرش پرسیدم، مهدی این خانواده را از کجا پیدا کرده؟ می‌گفت: مهدی 80 درصد پول توجیبی‌هایش را به دیگران کمک می‌کرد.

همه این رفتارها را برای یک نوجوان 14، 15 ساله درنظر بگیرید. چقدر می‌توانست روی خودش کار کرده و از علایقش گذشته باشد.

* چطور شهید شد؟

موقع شهادت من کنارش نبودم، اما یکی از دوستانمان می‌گوید: قبل از عملیات لباس‌های نو پوشید و پوتین تمیز. وقتی گفتند، مهدی عملیات است، لباس‌هایت خاکی و کثیف می‌شود! گفته بود آدم وقتی می‌خواهد خدا را ملاقات کند، باید تمیزترین لباس‌هایش را بپوشد. یکی از دوستانمان می‌گفت، در مسیر هم داخل قایق زیرلب زمزمه می‌کرده، «چه خوش است در محرم، به لقای یار رفتن... » و مهدی همان‌شب که هفتم محرم بود، به شهادت رسید. البته پیکرش سال 91 برگشت و در باغ فیض تهران آرام گرفت.

* بعد از شهادتش چه کردید؟ چطور گذشت؟

تحمل شهادت و دوری مهدی برای من خیلی سخت بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، حالم خیلی بد شد. پدر مهدی را که توی کوچه دیدم، رفتم جلو و خودم را داخل بغلش انداختم و فقط گریه کردم. انتظار داشتم او هم گریه کند، اما همین‌طور که داشتم گریه می‌کردم، با لبخند گفت: «چرا گریه می‌کنی پاسدار افتخاری؟ (بابای مهدی به من می‌گفت «پاسدار افتخاری») چرا ناراحتی؟ دوستت بهترین جا رفته، خوشحال باش پسر، برو شاد باش و بخند. برو پاسدار افتخاری راه مهدی را ادامه بده.»

البته پدرش هم دوسال بعد از او به شهادت رسید. (رضوان خدا بر آن‌ها باد)

* پس از جمع هفت‌نفره یک‌نفر کم شد. بعد از مهدی عابدی چه کردید؟

بعد از شهادت مهدی با بقیه بچه‌ها (سیدکاظم موسویان‌حر، جواد رنجبران، علی رشیدی، سیدمحمدباقر حجازی و حمیدرضا وثوقی) خون‌نامه‌ای امضا کردیم و نوشتیم: ما امضاکنندگان تعهد می‌کنیم تا پای جان بر آرمان‌های اسلام عزیز پایدار باشیم و گوش به فرمان رهبر عزیزمان امام خمینی(ره) تا آخر ایستاده‌ایم که همه بچه‌هایی که خون‌نامه را امضا کردند، شهید شدند و فقط من مانده‌ام.

* اگر یک‌روز مهدی را ببینید به او چه می‌گویید؟

نمی‌دانم؛ اگر یک‌روز ببینمش شاید نتوانم از شرم چیزی بگویم، اما حتماً از او می‌خواهم که مواخذه‌ام نکند و شفاعتم کند.

* چه چیزی بیش از همه، از سال‌های جنگ در خاطرتان مانده؟

هرلحظه و هرروز جبهه برای ما خاطره است، اما بعضی از حادثه‌ها هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود، مثل شهادت جمعی از دوستانم در عملیات کربلای پنج یا شهادت علی‌آقا چیت‌سازیان که هیچ‌وقت فراموشم نمی‌شود، با شهادت او واقعاً ما حس یتیمی داشتیم، مخصوصاً اینکه حالت او چندروز قبل از شهادت تغییر کرده بود و با روحیات خاصی که داشت، پیدا بود که آماده پرواز است.

* از سیدکاظم برایمان بگویید، ظاهراً بعد از جنگ به شهادت رسید؟

بله؛ سیدکاظم موسویان از همان جمع هفت‌نفره‌مان بود که بعد از جنگ به شهادت رسید. یک‌بار در زمان آغاز عملیات کربلای پنج یک‌گوشه‌ای نشسته بودیم که ناگهان یک ترکش سرگردان آمد و از پشت پیراهن سیدکاظم وارد لباسش شد و ستون فقرات تا کمرش را سوزاند. بعد از این ماجرا ما به مقر برگشتیم، آن موقع رسم بود برای مقر، شهردار تعیین می‌کردیم و شهردار یا همان خادم‌الحسین(ع) کار بقیه بچه‌ها را هم انجام می‌داد. آن شب دیدم اسم سیدکاظم در لیست است، گفتم: سید ترکش خورده، کاش اسمش را نمی‌نوشتید! او به‌قدری از دست من ناراحت شد که چرا این موضوع را مطرح کرده‌ام. تا یک‌هفته سرسنگین بود و حرف نمی‌زد.

وقتی یک عده به‌دنبال این بودند که بعد از جنگ بگویند، ما در جبهه یک تیر از کنارمان رد شده، برخی هم مثل سیدکاظم بودند که هیچ تمایلی به مطرح شدن نداشتند. سید پایش از پنجه قطع بود، بعد از جنگ در فروشگاه استانداری همدان کار می‌کرد، بعد از اینکه به شهادت رسید به دوستان و همکارانش می‌گفتم که پایش از پنجه قطع بوده باور نمی‌کردند، می‌گفتند: او همه کارها را در این فروشگاه به‌طور طبیعی و مثل بقیه انجام می‌داد و هیچ‌وقت نگفته بود که از ناحیه پا جانباز است. واقعاً شهدا این‌طور بودند که کار را برای خدا انجام می‌دادند و همین بود که ذره‌ای از کسی توقع نداشتند.

* و شهید شمسی‌پور، با او چطور آشنا شدید؟ چون اسمش در لیست هفت‌نفره‌ای که گفتید، نبود.

علی‌آقا در گردان غواصی بود و من تخریب. در تیم گشت‌وشناسایی با هم بودیم و رفته‌رفته با هم آشنا شدیم و بین ما صمیمیت و رفاقت، شکل تازه‌ای به خود گرفت. روحیات ما خیلی به هم نزدیک بود، شهید شمسی‌پور با همه گرم می‌گرفت، اهل بگو و بخند بود و از همه مهم‌تر، اینکه ورزشکار هم بود! من هم همین‌طور. در واقع او مربی غواصی ما بود. این اشتراکات باعث شد که رفاقت ما ادامه‌دار شود تا جایی که وقتی من از ناحیه پا دچار مجروحیت شدم، مدام سرکشی می‌کرد و در کنار من بود. بعد از جنگ هم به‌واسطه اینکه هردو ورزشکار بودیم، روابطمان پررنگ‌تر شد و وارد تیم تفحص شهدا شدیم. با شروع جنگ در سوریه می‌خواست به آنجا برود. با هم مشورت کردیم و قرار بر این شد که به تفحص در عراق ادامه دهد. همه نگرانی من این بود که او در سوریه شهید شود که البته در عراق این توفیق نصیبش شد.

* از آخرین دیدار وی و حرف‌ها و احوالاتش بگویید.

قبل از شهادت خیلی حال‌وهوایش فرق کرده بود. ما خیلی با هم شوخی می‌کردیم، اما این چندوقت کم‌تر شوخی می‌کرد. من به‌واسطه جراحت شیمیایی در بستر بودم و نتوانستم با او بروم. برایم از منطقه فیلم می‌گرفت و می‌فرستاد و سرانجام سیزدهیمن روز اردیبهشت‌ماه 95 که علی‌آقا شهید شد.

آخرین حرف‌های ما در فضای مجازی رقم خورد. شب شهادت علی‌آقا، با هم پیامکی صحبت کردیم. به‌دلیل کسالتی که من داشتم و خوابم برده بود، پیام‌هایمان ناقص مانده بود. در یکی از همین پیام‌ها به من سفارش کرد که زانوبندی را به یکی از دوستان مشترک برسانم. حدود ساعت هفت صبح در آخرین پیامی که برای من ارسال کرد، نوشته بود: «جایت خالی، اینجا شهیدباران است.» و حدود ساعت 10 و 30 دقیقه صبح بود که اطلاع دادند، علی‌آقا بر اثر انفجار مین به شهادت رسیده است.

* اگر به آن سال‌ها برگردید، حاضرید با این همه سختی باز همین مسیر را انتخاب کنید؟

حاضرم همه زندگی‌ام را بدهم و برای دقایقی، در آن دوران و آن حال‌وهوا زندگی کنم و نفش بکشم. ذره‌ای تردید نکنید که اگر من به آن دوران برگردم، باز هم همین راه را خواهم رفت، با این تفاوت که این‌بار وقت‌هایی را که در عالم نوجوانی ترس به دلم راه داده بودم، جبران خواهم کرد و ترس‌ها‌یم را کنار خواهم گذاشت.

* آیا در حال حاضر جامعه ما به چیزی از مرام‌ومنش شهدا نیاز دارند؟

اگر امروز اقتصاد درست شود، خیلی چیزها درست می‌شود، حتی دین‌داری مردم را هم این موضوعات تحت‌الشعاع قرار داده! اگر شهدا هم بودند، الان در این سنگر حضور پیدا می‌کردند. مردم تشنه شنیدن وقایع دفاع مقدس و جان‌فشانی و رشادت شهدا هستند، اما به شرطی که این وقایع درست برای آنان نوشته شود، نه درشت!

* ممنون از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، به‌عنوان کلام پایانی اگر مطلبی هست، بفرمایید.

همه ما باید بداینم تا زمانی که گرد وجود ولایت هستیم، هیچ اتفاقی برای ما و مملکتمان نمی‌افتد، اما اگر از ولایت فاصله بگیریم، همه ضرر خواهیم کرد. ذکر این خاطره خالی از لطف نیست که شهید سیداحمد برقعی در سال 64 با چند نفر از دوستان به گنجنامه می‌روند، در کوچه‌باغ‌های آن حوالی بودند که با بارش باران و سرمای هوا، صدای سگی از آن اطراف می‌آمده. سیداحمد به بقیه می‌گوید: از ماشین پیاده شوید! می‌گویند سید چه می‌گویی؟! صدای سگ‌ها را نمی‌شنوی؟! می‌گوید: بدانید ولایت مثل این ماشین است، اگر از آن فاصله بگیرید، گرگ‌ها و سگ‌ها تکه‌پاره‌تان می‌کنند. واقعاً هم همین‌طور است که ما اگر در کنار ولایت باشیم، از عهده هیچ‌کس هیچ‌کاری برنمی‌آید و نمی‌تواند کاری کند. خدا عاقبت همه را ختم به خیر کند. موفق باشید.

شناسه خبر 26845